رؤیاهای صادقانه شهید امروز ۱۲/۵/۱۳۶۴ حوالی صبح قبل از طلوع آفتاب خواب دیدم که در مغازه پدر نشسته‌ام، ناگهان گلوله‌ای به سجده گاهم اصابت کرد، در آن هنگام شهید بزرگوار برادر «حجت ایزجی» در جلو مغازه ایستاده‌اند و مرا صدا می‌زنند، از مغازه بیرون رفتم. ایشان را زیارت کردم، سه بار رویشان را بوسیدم. عجیب نورانی بودند، لباس روحانی پوشیده بودند و عمامه‌ای سفید و زیبا بر سر گذارده بودند از سیمایشان نور می‌بارید. حالش را پرسیدم، گفتم: «حجت خوب کنار مولا جا خوش کرده‌اید و یادی از ما نمی‌کنید و…» حالم را پرسید، خواست برود، چشمانم پر اشک شد وگفتم : «حجت نمی‌گذارم بروی» دامنش را گرفته بودم، می‌گفتم: «شهید حجت باید مرا هم پیش شهدا ببری، مرا هم پیش برادران شهیدم ببر.» مرا تنها مگذار! گفت: «مهدی، باشد تو هم خواهی آمد پیش شهدا. از دستم جدا شده داشت دور می‌شد و دورتر و دورتر… فریاد زدم: «شهید حجت، سلام مرا به شهیدان برسان و عوض من اقدام مبارکشان را ببوس». از خواب بیدار شدم.🌹