شهیدمهدی‌باکری‌ به #روایت_همسر . #قسمت_چهاردهم ... دیگر نمیتوانستم بدون مهدی سر کنم، ناز_کردن فایده نداشت😊 #حمیدآقا امد،یک وانت گرفت و وسایل را بار زد و فرستاد اهواز #خودمان هم با یک مینی بوس راه افتادیم من بودم و حمید آقا.توی مینی بوس،با راننده سه نفر میشدیم. #موقع خداحافظی با خانوادم،آنقدر خندان بودم که همسایه مان تعجب کرده بود #میگفت:"صفیه چطور میتونی اینقدر شاد باشی؟!!!تو داری از خونوادت جدا میشی.داری میری توی یه منطقه جنگی" گفتم:"میرم پیش مهدی"😊 #اولین باری بود که از ارومیه خارج میشدم چله ی زمستان،برف توی راه کولاک شد،ماشین نمیتوانست راه برود؛ #شب،میانه ماندیم و صبح دوباره راه افتادیم.تا رسیدیم باختران ظهر بود، #مهدی منتظرمان بود. #از نگرانی کلافه شده بود ،فردای آن روز با مهدی رفتیم اهواز و دوتایی خانه ای اجاره کرده بود،مرتب کردیم #مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتاب هامان را چیدیم توش #میگفت:"اگر وقت نمیکنم بخونم،اقلا چشمم که بهشون می اُفته خجالت میکشم" #به من سپرده بود از المعجم آیات ایثار و #شهادت و جهاد و هجرت را در بیاورم.هر بار میآمد،چیزهایی که درآورده بودم رو میدادم بخواند خانه مان دوطبقه داشت،سرویس بهداشتی و آشپز خانه،طبقه پایین بود که یکی از دوستان مهدی با خانم و دوتا بچه هاش نشسته بودند. #دور و بر خانه،اداره و سازمان های دولتی وراه آهن بود،از این بابت خیلی امن نبود. #دیوار های کوتاهی هم داشت،پنجره را با پلاستیک سیاه پوشانده بودند که از بیرون نور چراغ پیدا نباشد. #ادامه_دارد... . #شهیدمهدی‌باکری @bakeri_channe