🔖 : 📍قسمت پنجم. دستهای پسرم که دور گردنم حلقه شد و بوسه روی گونه ام من رو به خودم آورد ..‌ سرم رو بالا کردم و لبخندی بهش زدم ... گفتم بیدار شدی؟ گفت آره ... تو چه فکری بودی؟ یه عالمه وقته همین طوری داری به یه جا نگاه می‌کنی... خندیدم و گفتم هیچی ... از جا بلند شدم و رفتیم طرف آشپزخانه.. صبحانه رو با هم خوردیم و کمی گپ زدیم. از خواب‌هایی که تازگی‌ها میبینه حرف زد و منم براش توضیح دادم که خوابها از دنیای درون ما خبر میدن. براش جالب بود... گفت مامان من همیشه از تو شگفت زده میشم آخه تو که رشته دانشگاه الهیات خوندی اینها رو از کجا یاد گرفتی... گفتم اینه 💪💪 بلند شد رفت دوش بگیره و من باز در خاطراتم فرو رفتم. 💠 از تهران که برگشتیم دیگه آن دختر سابق نبودم. توی راه چند بار مامانم سوال کرد چیزی شده. گفتم نه گفت حرف ناهید خانم رو جدی نگیر محمد با تو خیلی تفاوت سن داره. آن هم بخواد من نمیدم نگران نباش. ناهید خانم فکر می‌کنه چون چند دهنه مغازه تو بازار دارند الان دهن باز کنه هر دختری میگه بعله... به محمد فکر کردم کمی شبیه مهران مدیری بود با این تفاوت که موهای محمد فر بود شانه هام رو بالا انداختم و گفتم موضوع من محمد نیست. جرات نداشتم حرفی که تو دلم بود رو بزنم. شاید هنوز خودم هم باورم نمیشد که واقعا می‌خوام این کار رو بکنم. پس سکوت کردم و هیچی نگفتم. فردا صبح که میخواستم از خانه برم بیرون آغاز ماجرا شد... گلاره دوستم از کرمانشاه آمده بود خانه خواهرش گیشا و زنگ زده بود که بیا تهران ببینمت. مامانم گفته بود نمیشه تنهایی و باید با خواهرت بری. و حالا خواهرم آماده شده بود و منتظر من بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و بسم الله گفتم و از اتاق خارج شدم. مامانم و خواهرم روی مبل های هال نشسته بودن و داشتند با هم حرف می‌زدند. با دیدن من انگار جن دیدند. هر دو با هم گفتند چی!!!!! این چه وضع لباس پوشیدنه. مانتو بلند و روسری بزرگ پوشیده بودم بدون آرایش و بدون اینکه موهام بیرون باشه خواهرم گفت زود باش لباست رو عوض کن که دیر میشه. الان وقت ادا در آوردن نیست! آخه من یه عادت بد داشتم بعضی موقع ها از مهمانی که بر می‌گشتم ادای آدمهای آنجا رو در میاوردم. خواهرم فکر کرد دارم ادا در میارم. مامانم با دهان باز نگاهم میکرد گفتم ادا نیست می‌خوام اینطوری بیام. خواهرم گفت غلط میکنی. من یه قدم هم باهات نمیام. و رفت تو اتاق که لباسهاش رو در بیاره مامانم گفت جدی گفتی؟ گفتم آره کاملا جدی. گفت دو روز دیگه همان قبلی میشی. فقط ما رو مضحکه مردم میکنی جواب بابات و داداشت رو چی میدی؟ گفتم پوشش خودمه. چکار به بقیه دارم. گفت بله پوشش خودت هست ولی با ما جایی نمیای. من فکر کردم شوخی می‌کنه و تهدید می‌کنه که من منصرف بشم ولی بعد ها فهمیدم که واقعیت داشت خلاصه تهران رفتن کنسل شد و منم گریه کنان رفتم تو اتاق... برای اولین بار حس کردم تو خانه خودمان تنها هستم. تو اتاق که رفتم هیچ کس نبود که باهاش درد دل کنم به هر کدام از دوستهام که فکر میکردم مطمئن بودم آنها هم بدتر از این میکنند. اشکهای من تند تند سرازیر بود و من سرم رو بالا گرفتم .. شاید اولین مناجات من با خدا این جا شروع شد ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f