رمان فـــَتــــٰــــآح از پنجره بیرون را تماشا می کنم عصر است و خیابان ها شلوغ و مردم در هیاهو ی رفت و آمد.. ماشین را نگه می دارد و از ماشین پیاده می شود به سمت داروخانه می رود.. نمی دانستم نسخه ی دارو هایم دستش هست...وگرنه کارت پول خودم را میدادم ، عادت ندارم به کسی بدهکار باشم آن هم از نوع مذکرش..!! از داروخانه با یه کیسه دارو خارج می شود.. با یک دستش داروها را روی صندلی شاگرد می گذارد و با دست دیگرش در را می بندد. +نمیدونستم دکتر برام دارو نوشته وگرنه کارت پولم رو میدادم بهتون؟ _ این چه حرفیه وظیفه است. آدرس میدهم و در خانه نگه می دارد از ماشین پیاده می شود و در را برایم باز می کند و می گوید : _دکتر توصیه کرد که به دستاتتون زیاد فشار نیارید.. وسیله ی سنگین بلند نکنید.. از ماشین خارج می شوم و روبه رویش قرار می گیرم .. سرش پایین است +دکتر کی این ها رو بهتون گفت ؟ پس چرا به خودم نگفت ؟ _موقعی که بیهوش بودید بهم گفت.. فکر میکرد نسبتی داریم . با سر پایین داروها را سمتم می گیرد . با انگشتانم کیسه ی دارو ها را می گیرم. و کیف کارت بانکی را مقابلش می گیرم. +این کارت پولم رمزش هم همونجا کنار شه ، هم پول داروها هم پول بیمارستان رو از توش بردارید.. _گفتم لازم نیست ... من باعث شدم این اتفاق ها براتون بیفته . بی توجه به حرفش کیف را پرت می کنم روی صندلی های ماشین و در را می بندم . _رمیصا خانم ..! بی توجه به صدایش زنگ می زنم و مادر به ثانیه نکشیده در را باز می کند. به آغوش چشمان مادر پناه می برم که با نگرانی چشمش میان صورت و دستان پانسمان شده ام در گذر است.. جلو می آید و می گوید: _سلام من امیراشیاء نوه ی سکینه خانم هستم که تلفنی باهاتون صحبت کردم... 🚫❌ پیگرد‌الهی‌دارد ❌🚫 .