رمان فـــَتــــٰــــآح
#قسمت_سیزدهم
از پنجره بیرون را تماشا می کنم
عصر است و خیابان ها شلوغ
و مردم در هیاهو ی رفت و آمد..
ماشین را نگه می دارد و
از ماشین پیاده می شود
به سمت داروخانه می رود..
نمی دانستم نسخه ی دارو هایم
دستش هست...وگرنه کارت پول خودم را میدادم ، عادت ندارم
به کسی بدهکار باشم
آن هم
از نوع مذکرش..!!
از داروخانه با یه کیسه دارو
خارج می شود..
با یک دستش داروها را
روی صندلی شاگرد می گذارد
و
با دست دیگرش در را می بندد.
+نمیدونستم دکتر برام دارو نوشته وگرنه کارت پولم رو میدادم بهتون؟
_ این چه حرفیه وظیفه است.
آدرس میدهم و در خانه نگه می دارد
از ماشین پیاده می شود
و در را برایم باز می کند و می گوید :
_دکتر توصیه کرد که به
دستاتتون زیاد فشار نیارید..
وسیله ی سنگین بلند نکنید..
از ماشین خارج می شوم
و روبه رویش قرار می گیرم ..
سرش پایین است
+دکتر کی این ها رو بهتون گفت ؟
پس چرا به خودم نگفت ؟
_موقعی که بیهوش بودید بهم گفت..
فکر میکرد نسبتی داریم .
با سر پایین داروها را سمتم می گیرد .
با انگشتانم کیسه ی دارو ها را می گیرم.
و کیف کارت بانکی را مقابلش می گیرم.
+این کارت پولم رمزش هم همونجا کنار شه ،
هم پول داروها
هم پول بیمارستان رو از توش بردارید..
_گفتم لازم نیست ... من باعث شدم
این اتفاق ها براتون بیفته .
بی توجه به حرفش
کیف را پرت می کنم روی صندلی های ماشین و
در را می بندم .
_رمیصا خانم ..!
بی توجه به صدایش
زنگ می زنم و
مادر به ثانیه نکشیده در را باز می کند.
به آغوش چشمان مادر پناه می برم
که با نگرانی
چشمش میان صورت و دستان پانسمان شده ام در گذر است..
جلو می آید و می گوید:
_سلام من امیراشیاء نوه ی سکینه خانم هستم که تلفنی باهاتون صحبت کردم...
#این_رمان_تنها_مختص_به_کانال_عاشقانهایباخدا_می_باشد 🚫❌
#و_هر_گونه_کپی_فوروارد_و_غیره_به_اسم_کانال_دیگر_شرعاً_حرام_استوپیگردالهیدارد ❌🚫
#اللّهم_عجل_الولیک_الفرج#فدای_بانو_زینب_جان.