ابراهیم سرباز بود و مسئول آشپزخانه، آمده بود و او بی سروصدا گفته بود:«هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» 🍲 ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه‌ سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه:🥛 «سربازها را چه به گرفتن!»😏 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييك‌ها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.😉 اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد.🤔 ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد.🏥 پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند. 🩺💊 بچه‌ها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند.😊 📚 برگرفته از کتاب: « يادگاران ۲ »شهيد همت .https://eitaa.com/BandeParvaz .