_ خوش اومدی نمی دونم چرا شمشیر رو از رو بسته بودم _ نیومدم، آوردنم. از لحنم ناراحت شد و اومد سمتم _ چقدر تلخ و تند شدی امروز _وقتی تصمیم گرفتید اجازه ی حرف زدن به من ندید، باید فکر اینجاشم می‌کردید. این نتیجه یه عقد اجباریه. خودش رو خونسرد کرد و لبهاش رو جلو داد _ اشکال نداره تندی به مزاج من می سازه، خیلی هم دوست دارم. دستش رو تا کنار صورتم بالا آورد. نا. ناخودآگاه کمی سرم رو به عقب کشیدم. لبه ی چادرم رو بین دو تا انگشت هاش گرفت و دستش را روی لبه ی چادرم سر داد.♨️ _شنیده بودم که نصفت رو زمینه و نصف دیگت زیره زمینه ولی باور نمی کردم.⭕️ 📌رمان کانال هم رسید😍 http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31 رمان💮کامل، زیبا💮با قلم پاک💮