🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴
#حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 2⃣3⃣1⃣
به هر حال، این اوج شکنجههای جسمی آنها بود که من حتی خودم را برای همان هم آماده کرده بودم. منتهی ای کاش این شکنجه های کثیف، به همینجا ختم می شد.
سه، چهار روز بعد از این که آن ترفند را به منافقها زدم و آب و غذای مفصلی خوردم، آنها دو اسیر را آوردند به همان زیرزمین، در واقع میخواستند شکنجهٔ روحی مرا شروع کنند.
یکی از آن دو اسیر، نوجوانی بود شانزده، هفده ساله و دیگری جوانی بود بیست و یکی، دو ساله. از سر و وضع شان، و از لباسهای بسیجیشان، معلوم بود به تازگی اسیر شدهاند. همان روز اول، تلویحاً فهمیدم که آنها اطلاعات ذیقیمتی دارند که خیلی به درد منافقان میخورد. قبل از این که بازجویی از آنها را شروع کنند، رئیسشان آمد پیشم. من از سقف آویزان بودم و پنجهٔ پاهایم روی زمین بود. گفت:
« ما این دوتا رو، هم برا خاطر تو، هم برای اطلاعاتی که داران و نمیخوان بهمون بِدَن، شکنجه میکنیم. »
در آن لحظهها، سرم به یک طرف افتاده بود. از فرط بیحالی نمیتوانستم آن را راست نگه دارم. رئیس با دو انگشت، چانهام را گرفت و صورتم را برگرداند. ادامه داد:
« خوب به اونا نگاه کن، شما تو ایران به این جور افراد میگین مفقودالاثر، اسم اونا تو لیست صلیب سرخیها نیست. برای همینم اگه تو نخوای حرف بزنی، ما بدمون نمیاد که اونا رو بکشیم. »
چانهام راول کرد. سرم افتاد روی شانه ام. در همان حال، گفتم:
« من برای این نیروهات متأسفم که رئیس خری مثل تو دارن؛ تو باید تا حالا منو شناخته باشی، من آدمی نیستم که از کسی دستور بگیرم، اون روز عشقم کشید اون بلا رو سر رهبرتون بیارم که آوردم. »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
@banooye_dameshgh