هین روید آنسو که صحرای شماست!
[1]. در انتظارِ آمدنِ «علامه» نشسته بودی؛ سر به زیر و چشم به در. همچون همیشه؛ کوهی از عظمت، بنشته به گوشهای! چه دیداریست این «دیدار»! یکی «سلیمانیِ عَلَم» و دیگری، «سلیمانیِ عِلم»! یکی «مصباحِ عقل» و دیگری، «مصباحِ عشق»!
[2]. حاجقاسم! دیدی که علامه، چه سخت در آغوشت کشید! رهایت نمیکرد! دست در گردنت انداخت و تو را در آغوشِ خویش، فشرد و رویت را بوسید! «مِهر» است دیگر! کارِ «دل» است! «شنیدهها» که چنین نمیکند؛ گویا به عیان، دریافته بود حقیقتِ شیرینِ وجودت را!
[3]. حاجقاسم! شاید تعجبت را از رفتارِ علامه، با بوسه بر پیشانیِ ایشان، پنهان کردی، ولی من آن را احساس کردم! آری! این است علامۀ بزرگوارِ ما! چشیدی طعمِ محبّتِ صادقانهاش را؟!
[4]. حاجقاسم! علامه گفت که همیشه دعاگویت هست! چه دلهایی در اندیشۀ تو، لحظههای ناب گذراندهاند! گویا اقیانوسی از عشق، همراهت بوده ...
[5]. حاجقاسم! علامه با تو از «سایۀ آقا» سخن گفت! با «تو»! و گفت که خدا، تو را «قدردانِ نعمتِ آقا» قرار بدهد! تو که همۀ وجودت را در او فنا کرده بودی و جز به رضایتِ او نمیاندیشیدی! تو که در میانِ همۀ خطّها، خطّ قرمزت او بود! علامه، حتّی با تو نیز از این در، سخن گفت ...
[6]. حاجقاسم! مهمانِ عزیزی از راه رسیده! محفلِ شما شوریدگان و شیداییان، «علامه» را کم داشت! او نیز آمد و جمعتان به کمال رسید! این بزمِ عاشقانه، گوارای وجودتان ...
این جهان، خود حبسِ جانهای شماست
هین روید آنسو که صحرای شماست
(مثنویِ معنوی؛ دفترِ اوّل؛ بیتِ 525).
✍️مهدی جمشیدی
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53