لیوانی چای برای خودش ریخت، زیر گاز را کم کرد تا غذایش به دل بپزد، همسرش از دست پختش تعریف می کرد، مادرش می گفت پی تعریف همسرت نباش تو مهر بپاش در خانه تا او مهر ببارد در جامعه لبخندی پهنای صورتش را گرفت این زنگهایِ تفریحِ مادری حالِ دلش را خوب می کرد به آدرسی که روی یخچال چسبانده بود چشم دوخت فردا عصر باید مادرش را برای فیزیوتراپی می برد؛ قدمی برداشت و ساعت را نگاه کرد به پشتی که تکیه زد تازه درد کمرش یادش آمد کتابش را دوباره ورق زد ساعت یک شب بود اما او باید می نوشت خوب شد بعدازظهر لباسها را اتو کرده بود خیالش راحت بود برای فردایش سرچرخاند و دخترکش را با خرمنی از موهای ژولیده در آستانه ی در دید "چلا بیدالی" لبخندی به صورت دخترش پاشید و بغل باز کرد مادرانه ای ناب در دل شب داشت این نازنین بانو عزیزِ مادر باید بنویسم نمیشه که بخوابم "خب صبح بنویس" هستی اش را به خود فشرد و لب زد: آخه صبح باید برم جایی جانِ مادر یادش آمد قبل از جلسه فردا صبح باید به فاطمه زنگی بزند... دوباره نازگلش زمزمه کرد خب ظهر بنویس دیگه ظهر باید.... و او به خروارها کاری فکر می کرد که باید انجام میداد میدانی وقت نشستن نیست ساعتش کوک است ساعتش به وقت مادری کوک است ساعتش به وقت همسری کوک است ساعتش به وقت سربازی کوک است دخترکش روی دستش خوابید و او... دوباره چایش سرد شده بود. ✍ باران تشنه به 💧بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e