❤️ قسمت 4⃣ دلم پر امید شده بود. راه افتادم سمت علی. از بین کشته ها که رد می شدم، صورت مظلوم زن و بچه هایی که افتاده بودن رو زمین، جیگرمو آتیش می زد. سرمو گرفتم بالا، که نبینم شون. با خودم حرف می زدم: "با کدوم گناه کشته شدین؟ کی دفتر آرزوهاتونو بست؟ کی به این حیوونای وحشی چنین حقی داد؟ علم شون؟ قدرت نظامی شون؟ ثروت شون؟ هیچ کس نبود دستاشونو قطع کنه؟ هیچ قدرتی نبود جلوشون وایسه؟! کاش یه ایران قدرتمند بسازیم. که علمش، ثروتش، قدرت نظامی ش، همه چیش تموم باشه. اون وقت اینا نمی تونن هر جور خواستن، جولون بدن." یاد وانتی دم خونه مون افتادم. آقا رضا... حس کردم داداشمه. فکر کن اونم به قدر خودش، برای ایران، ثروت درست می کرد؛ قدر آوردن چند کیلو میوه و پیاز سیب زمینی از میدون و رسوندنش به یه محله... عجب! حتی آقا رضام یه رزمنده بود و تو قدرت جبهه ی حق، سهم داشت! با صدای گریه ی علی به خودم اومدم. همون طور که داشت پشت هم شلیک می کرد، تمام قواشو جمع کرد و بهم گفت: "نگاه کن ریحان! دارن همه رو می کشن، آتیش می زنن، یا اسیر می کنن و می برن. وقت نیست. دیر بجنبیم، می رسن به اتاق بچه هامون..." دیگه گریه امونش نداد. منم زدم زیر گریه. گفتم: "خب همه ی مردا رو خبر کن؛ آقای ضیایی استادمون، عباس آقای بقال... اگه همه "با هم" بشیم می تونیم یه قدرت درست کنیم، کافیه هر کی تو حرفه ی خودش، کارشو خوب انجام بده..."، یه دفعه یه توپ خورد وسط مون. من پرت شدم اون ور. سرم گیج می رفت، تلوتلو می خوردم. به هر زحمتی بود خودمو رسوندم به آشپزخونه. دلم پیش بچه ها بود. یه نگاه تو اتاق انداختم، دیدم همه چی آرومه، خیالم راحت شد. برگشتم سمت جبهه. دیدم همه ی مردا اومدن. هر کی با لباس کار خودش داشت می جنگید. بعضیا رو می شناختم. مردای محله مون بودن. چه صحنه ی دوست داشتنی ای شده بود! علی هم بود. برای اولین بار به شغلش افتخار می کردم. می خواستم بهش بگم: "علی جان! خیالت از بابت خونه زندگی راحت! تو فقط حواست به مکانیکی ت باشه، خوب بجنگ" 💧به بانوی آب بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e