🌹🌹🌹 مؤمنی از بزرگان بلخ هر سال حج به جا می‌آورد و به زیارت قبر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم و به دیدار حضرت علی بن الحسین علیه السلام هم می‌رفت و هدایایی هم برای امام می‌برد. یک سال همسرش به او گفت: «می بینم که هر بار برای او هدیه های فراوان می‌بری اما او در عوض چیزی به تو نمی‌دهد.» مرد گفت:«کسی که من این هدایا را برای او می برم، پادشاه دنیا و آخرت است و همه آنچه در دست مردم است تحت سلطنت اوست، چرا که خلیفه خداوند روی زمین و حجت او بر بندگانش است. آری، او فرزند رسول الله است.» زن دیگر چیزی نگفت. مرد بار دیگر به حج رفت. وقتی به مدینه رسید نزد امام سجاد رفت. امام او را به غذا دعوت کرد و طشت آبی را برای شستن دست‌ها طلبید. مرد از جا برخاست و ظرف آب را گرفت و آن را بر روی دستان امام ریخت. امام به او فرمود:«تو میهمان ما هستی. چگونه بر روی دست های من آب می ریزی؟!» او پاسخ داد:«من خودم دوست دارم.» امام فرمود:«حال که چنین دوست داری، پس حقیقت آنچه را دوست می‌داری نشانت می‌دهم تا چشم‌های تو به آن روشن گردد.» مرد بر دستان امام آب ریخت تا نیمی از طشت پر شد. امام علیه السلام فرمود:«این چیست؟» گفت:«آب.» امام فرمود:«نه، درّی سفید است.» مرد نگاه کرد و دید طشت از سه سنگ قیمی پر شده است: درّ و یاقوت و زمرد. به شدت متعجب شد و بر دستان امام بوسه زد. امام فرمود:«نزد ما چیزی نبود تا جبران هدایایی را که تو می‌آوری، بکند. پس این جواهرات را به عوض آن هدایا بگیر و از طرف ما از همسرت عذرخواهی کن.» مرد برای مدتی سرش را به زیر انداخت و به زمین نگریست و عرض کرد:«ای آقای من، چه کسی کلام همسر من را برای شما نقل کرد؟ بدون شک شما از اهل بیت نبوت هستید.» آن گاه از امام خداحافظی نمود و جواهرات را برای همسرش برد و ماجرا را برای او تعریف کرد. همسر مرد با شنیدن این داستان عجیب به سجده در آمد و خدای را سپاس گذاشت و شوهرش را به خداوند سوگند داد که او را با خودش به خدمت امام ببرد. سال بعد، شوهرش او را نیز به سفر حج برد، اما او در راه مریض شد و در نزدیکی مدینه از دنیا رفت. مرد گریه کنان نزد امام رفت و خبر مرگ همسرش را به امام داد. امام با شنیدن خبر برخاست و دو رکعت نماز خواند و دعاهایی خواند. آنگاه رو به مرد کرد و فرمود:«به سوی همسرت برگرد که خداوند عزّوجل او را به قدرت و حکمت خود زنده کرد. و خداوند کسی است که استخوان‌های پوسیده را زنده می‌گرداند.» مرد با شنیدن این خبر مسرت بخش به سرعت از جا برخاست و وقتی وارد خیمه خود شد دید همسرش سالم و سرحال نشسته است. مرد از او پرسید:«خداوند چگونه تو را زنده کرد؟» او گفت:«سوگند به خداوند، ملک الموت به سراغ من آمد و جانم را گرفت و می‌خواست روحم را بالا ببرد که مردی جلو آمد. ملک الموت با دیدن او بر قدم های او افتاد و آن را بوسید و گفت:«سلام بر تو، ای حجت خداوند در زمین! سلام بر تو ای زین العابدین. امام هم جواب سلام او را داد و به او فرمود:«ای ملک الموت، روح این زن را به بدنش برگردان چرا که او قصد دیدار ما را کرده بود و من از پروردگارم مسئلت نمودم که او را برای سی سال دیگر باقی بدارد و او را به حیات طیبه زنده بدارد.» ملک الموت گفت:«اطاعت می‌کنم، ای ولی خدا!» آنگاه روح من را به بدنم بازگرداند و من ملک الموت را دیدم که دست امام را بوسید و خارج شد!» مرد دست همسرش را گرفت و به حضور امام آمد. زن با دیدن امام در مقابلش زانو زد و گفت:«آری، اوست آقا و مولای من! او همان کسی است که خداوند به برکت دعای او مرا زنده کرد!» از آن پس آنها به شهر خود بازنگشتند و در مدینه در خدمت امام سجاد به زندگی ادامه دادند. بحارالانوار جلد ۴۶ @banooyeab