#قدرت_پنهان❤️
قسمت 1⃣1⃣
مرد گفت: "اما عزیزان من! دشمن، فقط اون طرف تپه ها نیست. گاهی اهل سرزمین ماست. بین خود ماست. درون روح و تن مردا و بچه هامون رخنه کرده.
با این لشگر نامرئی چه کنیم؟ نه می تونیم نابودشون کنیم؛ چون اهل خونه هامونن و به جنگ مون نیومدن، نه می تونیم رهاشون کنیم؛ که کم کم، مثل طاعون، همه جا رو می گیرن و زمین گیرمون می کنن. "
بازم تو جمعیت ولوله افتاد. حرف از نگرانی بود. کسی راه حلّی نداشت. کم کم همه ساکت شدن، منتظر بودن ببینن مرد نورانی چی می گه.
مرد، بازم با مهربونی به "من" نگاه کرد. دست و پامو گم کردم. با تعجب نگاهش کردم. لبخند زد و گفت: "زن، معجزه ی دست های خداست؛ مرکز مغناطیس خانواده. این قدرت جاذبه، ودیعه ایست که خداوند به "او" سپرده. فقط یک
زن، می تونه مردا و بچه های نااهل خونه رو، در جاذبه ی وجود خودش، نگه داره، و نگذاره تاریکی و پلیدی وجود اون ها، به بقیه ی شهر، به میدون نبرد، برسه."
یاد معصومه خانوم افتادم. بنده خدا، یه پسر معتاد داشت، شوهرشم اهل هر جور فرقه ای بود. یه دفعه هول شدم، با افتخار گفتم: "معصومه خانم حواسش خیلی جمعه. مواظبه پسرش و شوهرش کمتر ولگردی کنن. یه جوری بهشون محبت می کنه که همیشه شرمنده شن."
چشمای مرد نورانی از خوشحالی تر شد. رو کرد به جمعیت و با بغض گفت: "چه کسی می تونه اجر این مجاهدت رو بشمره؟ مجاهدی که نمی ذاره عفونت و چرک از دل آدم
های ضعیف و ظلمانی، بریزه تو تنِ این لشگر..."
بین مردا زمزمه افتاد. نمی فهمیدم چی می گن. اما خیالم راحت بود، چون
مرد نورانی تأییدم کرده بود.
اعتماد به نفس پیدا کرده بودم.
با رضایت لبخند زدم و بلند گفتم: "پس نیمی از لشگر شما زن ها هستند. زن هایی که در ظاهر، فقط از نامحرم حجاب می کنن، خونه داری می کنن، غذا می پزن، ظرف می شورن، بچه به دنیا میارن، سختی بچه ها
و بدخلقی شوهرا رو تحمل می کنن؛ اما در حقیقت، دارن آروم و بی صدا، پایه های سلطه ی طاغوت بر جهان، و ستون های
امپراطوری شیطان، رو از ریشه بیرون می کشند. چه زندگی رازآمیزی! چقدر گمنام!"
مرد نورانی با تمام وجود، تحسینم کرد.
احساس غرور می کردم. حتی کوه ها هم زیر این بار، خم می شدن. علی نگاهم می کرد. نگاهش پر از شکر بود. برای اولین
بار، "متواضعانه" نگاهش کردم.
💧به بانوی آب بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1242038283C53201e044e