خانواده بزرگ ما😍
یه خاطره ای یادم اومد میخوام براتون تعریف کنم...🥺 چند سال پیش ... پسر بزرگ ها رفتن باغ کمک پدر ، غ
یهو بسته شکلات رو از زیر لباسش درآورد و انداخت زمین و در حالیکه گریه میکرد گفت حالت بد بود میخواستم سوپرایزت کنم!من😟. یهو ساکت شدم،شل شدم،حالم بد شد،ازخودم. ظرف چند ثانیه همه اتفاقات تو ذهنم مرور شد و آماج انبوهی از سرزنش ها شدم ازطرف خودم.براچی ازش نپرسیدي،چرا اجازه ندادی حرف بزنه، فقط چند دقیقه دیر کرده بود ،چرا انقد زود عصبی شدی ...*اه بسه دیگه * یه لحظه خود دیگه ام اومد و اینو گفت همونجا نشستم ...چندتا صلوات فرستادم و یه نفس عمیق کشیدم،خود مهربونم به کمکم اومدو گفت طوری نیست ،عبرت بگیر واسه بعد.برو درستش کن،رفتم دیدم کنج اتاق زانوهاشو بغل گرفته وداره ریزریز گریه میکنه یکم نگاهش کردم نتونستم خودم جلو برم برگشتم.فکر کردم بهتره از بقیه بخوام پادرمیونی کنن.رفتم سراغ نادی نادیااا مجتبی میخواسته منو خوشحال کنه کاکائو گرفته ولی من دعواش کردم تو برو بهش بگو بیاد ، بگو دیر نشده نادیا یه برقی تو چشماش زد و گفت باشه مادر فقط تو بروتو آشپزخونه و بیرون نیا اومدم بگم ....گفت برو دیگه مادر .امیدوار بودم و رفتم تو آشپزخونه و مشغول آماده کردن شام شدم، خیلی سریع کوکوی سبزیجات آماده شد دلم قل قل میکرد که ینی چکار میکنن،اصلا هنوزم تو فکر خوشحال کردن من هستن؟یا ذوقش کور شد و یادش رفته ،داشتم ظرف ها رو آماده میکردم که نادیا اومد،مجتبی و محمد هم پشت سرش تو چشاشون خوشحالی و رضایت موج میزد...مادر چشماتو ببند و بیا 😍 دستم گرفتن ، وارداتاق که شدم صحنه ساده و بی آلایش ولی سرشار از محبت رو دیدم،با شکلات ها نوشته بودن مادر دوستت دارم😍 دلم غنج رفت،بیشترازینکه مجتبی به خواسته اش رسيده بود🙂