خانواده بزرگ ما😍
روز سفر رسید.... سفری که بدون همسر باید شروعش میکردم...مثل همیشه بابا مامان کمک حالم شدن... هم خیلی
خوابم نمی‌بره.... گفتم بیام ادامه داستان بگم براتون... ظهر بود که رسیدیم فرودگاه عمان... اواخر مهر.. هر چی به درِ خروجی نزدیک تر می‌شدیم گرمای بیشتری حس میشد.. تا بالاخره با باز شدن آخرین درب خروج یه بادِ گرمِ تند به استقبال مون اومد🥵 یک ساعتی طول کشید تا ماشین اومد دنبالمون .... سوار شدیم و رفتیم سمتِ خونه... خب طبیعیه همه جا برامون جدید بود... نبود😁 عجیب هم بود.... ولی راستش فقط ده بیست روز طول کشید تا تمام این چیزهای جدید و نه خیلی جذاب عادی بشه خلاصه رسیدیم خونه ... خونه ای خالی که فقط فرش هامون و چندتا پتو رو که قبلا با باربری فرستاده بودیم توش بود‌‌. همون بدو ورود همه رفتیم سراغ آب و کولر.... اما نه آب بود نه برق😧 و البته تازه اونجا متوجه شدم که آب‌های لوله کشی عمان قابل شرب نیست و آب خوراکی رو باید بخری!!! هیچی دیگه.. صاحبخونه رو خبر کردیم اومد و چندساعتی هم با یکی دوتا کارگر هر کاری میشد کردن اما نه آب وصل شد نه برق🥴 بازم خداروشکر دوستِ جناب همسر بود که برامون چندتا بطری آب بیاره تا هلاک نشیم... و بدین گونه ما خیسِ خالی و خسته و داغون... چاره ای نداشتیم جز اینکه بریم هتل......