یه چیزی بگم.... یه زمانی بود ابراهیم کلاس سوم بود.... علی اول... نادیا پیش دبستان.... مجتبی تقریبا دو سالش بود محمد تازه بدنیا اومده بود.... همون موقع که تو یه خونه شصت متری با یه اتاق خواب ،طبقه چهارم زندگی می‌کردیم.... خیلی سخت می‌گذشت.... خیلی نه ها خیلییییییییییی 😁 خدا میدونه از صبح که بیدار میشدم تا وقتی بچه ها از مدرسه بیان جز آرزوهام بود بتونم نیم ساعت بخوابم😂 ولی معمولا تا کارام تموم بشه از مدرسه برگشته بودن.... گاهی انقد شیطونی میکردن مجبور بودم روزی سه بار خونه رو جارو کنم..‌یه وقتا از فشاری که بهم میومد میرفتم تو اتاق درو می‌بستم گریه میکردم.... اما گذشت☺️ ... همش گذشت..... همیشه به همتون گفتم سختی داره... هنوزم میگم خیلی هاتون سختی هایی که من کشیدم خوابشم نمیبینید😁 (خیلی هاشو نمیگم) اما هنوز من زنده ام.... زندگی جاریست... وضعمون خوب شده.... بچه ها بزرگ شدن.... خلاصه از سختی ها عبور کنید تا روزهای خوشِ زندگی رو ببینید☺️