🕠 📚
#داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و سوم
🌅 چه افسانهای بود این منظره تنگ غروب ساحل خلیج فارس در این بعد از ظهر بلند تابستانی که در اوج گرمای آتشینش، عین بهشت بود.
🌊 امواج دریا همچون معجون عسل، زیر شعله خورشید به جوش آمده و فضای ساحل را آکنده از عطر گرم آب میکرد.
👁 چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنیتر بود و چه آهنگ عاشقانهای برایم میزد که زیر گوشم یک نفس زمزمه میکرد:
- الهه جان! نمیدونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمیتونم بگم چقدر برام عزیزی! نمیدونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر میکنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگیام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!
🏻 از اینهمه شکسته نفسی عشقش به آرامی خندیدم و خواستم به شیطنتی شیرین سر به سرش بگذارم که پاسخ دادم:
👌🏻اتفاقاً منم هر چی فکر میکنم نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!
🏝 و آنچنان با صدای بلند خندید که خانوادهای که چند قدم آنطرفتر نشسته بودند، نگاهمان کردند و من از خجالت سرم را پایین انداختم و او از شرارتم به قدری لذت برده بود که میان خنده تشویقم کرد:
🏻 خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!
🏻 و من میخواستم خندهام را از نگاه نامحرمان پنهان کنم که با دست مقابل دهانم را گرفته و آهسته میخندیدم، ولی کم نمیآورد که به نیم رخ صورتم چشم دوخت و عاجزانه التماس کرد:
🏻پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا میتونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!
🌅 و باز صدای شاد و شیرینش در دریای خنده گم شد و من که سعی میکردم بیصدا بخندم، از شدت خنده، اشک از چشمانم جاری شده و نفسم بند آمده بود که این بار من التماسش کردم:
🏻مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!
🏻 و او همانطور که از شدت خنده صدایش بُریده بالا میآمد، جواب داد:
- تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم میگفتم!
🏻از لفظ «بچه آدم!» باز خندهام گرفت و به شوخی تمنا کردم:
- آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟
👁 و من هنوز صورتم غرق خنده بود که نقش شادی از چشمان زیبایش محو شد، مثل همین لحظات سرخ غروب به رنگ دلتنگی در آمد و همانطور که محو نگاهم شده بود، به پای خنده های پُر نشاطم، حسرت کشید:
🏻 الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی!
👌🏻و به جای خنده، صدایش در بغضی بهاری نشست و زیر لب نجوا کرد:
- خدایا شکرت!... که حالا بیش از یک ماه بود که بر خوان نعمت پروردگارمان، در خانه مرحمتی آسید احمد و زیر پَر و بال محبتهای مامان خدیجه، آنچنان خوش بودیم که جای جراحتهای جانمان هم التیام یافته و دیگر در قلبمان اثری از غم نبود که من هم نفس بلندی کشیدم و گفتم:
🏻مجید! تا حالا تو زندگیام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!
🏻 صورتش دوباره به خندهای لبریز متانت گشوده شد و جواب داد:
- منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگیمونه!
💳 و خدا میخواست نعمتش را بر ما تمام کند که حالا با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشتماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند.