☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۴
باران اردیبهشت شرق شرق به شیشهی ماشین میخورد. پر بودم از هیجان. از حس تازه جوانه زدهای که نمیدانستم باید اسمش را چه بگذارم. اصلا چرا این بسته را گرفتم؟ چرا پسش ندادم؟ آنقدر هم تازه به دوران رسیده نبودم که به این زودی وا بدهم!
شیشه را دادم پایین. بسته را از کیف درآوردم. گرفتم جلوی پنجره. نتوانستم بیندازم. حسی قلقلکم میداد که حداقل ببین چی توی آن گذاشته.
بسته را باز کردم. حلقهی نقرهای داخلش بود با یک نوشته:
" سلام. اوقات به خیر. من قصد مزاحمت ندارم. نیتم فقط ازدواج هست. وقتی دیدمت یه چیزی تو دلم تکون خورد. انگار تو نیمهی گمشدهی منی. قید مراسم رو زدم. رفتم این حلقه رو برات گرفتم. برگ سبزی تحفهی درویش. لطف میکنی اگر اجازه بدی با هم آشنا بشیم. این شماره موبایل منه. روز دوشنبه ساعت چهار بعد از ظهر بهم زنگ بزن.
ارادتمند شما خانوم متین
منصور".
صورت سمانه گل انداخت. مثل اینکه منصور همین الآن این حرفها را به او زده باشد. پرسیدم: زنگ زدی؟
لبخند زد. پلکهایش را انداخت: هر دوشنبه ساعت چهار بعد ظهر. بیست دقیقه.
_بیست دقیقه؟
_دقیقاً سر بیست دقیقه خداحافظی میکردیم تا دوشنبه بعد.
با اشتیاق پرسیدم: نتیجهش چی شد؟
_ما به درد هم میخوردیم. تصمیم گرفت بیاد خواستگاری.
دست گذاشتم زیر چانه: خب!؟
_بابا جواب رد بهش داد. همون بار اول.
_اِ! چرا؟
_میگفت چرا اول با خودت حرف زده؟ مگه تو بزرگتر نداری؟
✍🏻 م خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝
@banovan_leyli