☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۶
م_خلیلی:
دمدمای غروب بود. آفتاب جان نداشت. سرما لرز انداخت به تنم. نمیتوانستم بیخیال بقیهی قضیه بشوم. از بچگی پای شنیدن قصه بودم. وگرنه حالا نمیتوانستم داستانهای دنبالهدراز بنویسم.
سمانه هم چانهش گرم تعریف بود. به قول خودش یکی را پیدا کرده بود با خیال راحت برایش حرف بزند: یک روز آمد در مغازه. انگار از زیر اتو پرس درآمده بود. گفت ببند بریم دور بزنیم.
درآمدم که: برو بابا! منو چه به این غلطا.
دست توی جیب. یک تای ابروش را بالا برد: اعتماد نداری! نه؟
دو تا ادکلن گذاشتم جلوش: تا همینجام زیادی پیش رفتیم.
زیرچشمی در مغازه را نگاه کرد. دو سه تا اهل محل داشتند نگاهمان میکردند. حساب آمد دستش: جعبه ادکلن را باز کرد که مثلاً تست کند: میترسی آره؟
گرفت زیر دماغ. انگار بدش نیامد.
یک جعبهی دیگر گذاشتم روی گیشه: خرم نکن.
ادکلن آخری را برداشت: تو ماشین منتظرم. دو سه تا کوچه پایینتر. دیر نکنی.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝
@banovan_leyli