☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۲
منصور بلند شد. راننده را مجاب کرد برود. از سر و وضع خاکیش چشم برداشتم. آمد و جلوم ایستاد: که دوستم نداشتی؟ هان!
هنوز دلهرهی از دست دادنش تو دلم بود. دستهام را بردم تو جیب تا لرزشش را نبیند.
انگشت اشاره را گرفت طرفم: تو نبودی به خدا التماس میکردی به دادت برسه؟
لبهای بستهش میخندید و از چشمهاش شرارت میبارید.
گفتم: بذار به درد خودم بمیرم منصور.
آمد جلو: زبونتو گاز بگیر.
اشکهای حلقه زده تو چشمم راه باز کردند. از خدا خواسته راحت گریه کردم. نگاهی به منصور انداختم. سالم بود و دیگر چیزی از خدا نمیخواستم. برگشتم تو مغازه.
منصور دست از سرم برنداشت. فهمیدم دارد دنبالم میآید.
_هی! سمانه! خل شدی؟
با گریه گفتم: آره. تو خلم کردی.
خندید. من بیشتر گریه کردم. نشستم پشت پیشخوان. صندلی پایهبلند را کشید و جلوم نشست.
ته نگاهش غم نشسته بود هرچند مسخرهبازی درمیآورد.
_بس کن. چش و دماغت یکی شد. اه!
_به تو چه؟ کار و زندگی نداری اینجا پلاسی؟
_ زندگیم نشسته جلوم گریه میکنه.
دستمال برداشتم بینیم را گرفتم: پاشو برو منصور. یکی میاد میبینه شر میشه.
مغازههای دور و بر داشتند باز میکردند. کمکم رفت و آمد مردم شروع میشد.
منصور کیف پولش را از جیب پشت شلوار درآورد. گذاشت روی پیشخوان. جاش راحت شد.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝
@banovan_leyli