☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۳
دستهاش را گذاشت پشت صندلی. ابروش را بالا انداخت: یه بار دیگه بگی دوست ندارم، میرم و ...
ساکت نگاهش میکردم. روی صندلی به چپ و راست چرخید: دیگه پیدام نمیشه.
دستمال تو دستم خمیر شد. ریز ریز ریخت روی پیشخوان. جمعشان کردم توی مشت. بیشعور جای دلداری دادن، خط و نشان میکشید.
بلند شد و جلوی ویترین عطرها ایستاد. کمربندش ست کیف چرمی بود که گذاشتهبود جلوم. سرک کشیدم و کفشهاش را نگاه کردم. با آن هم ست بود. هوف کشیدم و نشستم سر جام. شیشهی لمسر را گذاشت جلوم: این چطوره؟
پشت چشم نازک کردم: از من میپرسی؟؟ خودت خوب بلدی عطرا رو!
خندید: نظر تو رو میخوام سمانه.
این حرفها کلیشهست. هزاربار تو رمانها خواندی ولی واقعا ته دلم قند آب میشد وقتی صدام میزد. اصلا هر بار اسمم را میآورد، عاشق اسمم میشدم.
منصور چشمهاش را نیمبند کرد: چته؟
_بهت میاد منصور.
_پس برش میدارم.
بیرون را نگاه کردم. خدا را شکر کسی نبود. دست دراز کردم: بده برات بپیچم.
_این سوسول بازیا چیه؟
نشست سر جاش. دست به سینه شد: بگو چیکار کنم؟ چی بگم بابات راضی شه؟
دل زدم به دریا و چیزی که فکرش را میکردم گفتم: هیچوقت راضی نمیشه. خودتو خسته نکن.
چانهاش را خاراند. مستاصل نگاه کرد. گفتم: مطمئنم منصور.
دستهاش را گذاشت روی پیشخوان: خب بالآخره یه راهی باید باشه. یه شرطی. یه رودروایسی.
لحنش دلم را آتش زد: کیو بندازم جلو رومونو بگیره؟
_هیشکی.
دست برد تو موهاش محکم زدشان بالا: اه! بغض نکن باز.
_داد نزن.
نفسش را محکم بیرون داد: کی داد زدم؟!
_با من درست حرف بزن. هیشکیو واسه خودم نگه نداشتم. تو هم مث آدم حرف نمیزنی.
چشمهاش را گرد کرد: چه طرز حرف زدنه!
_بلند شو برو. بذار به درد خودم بمیرم.
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝
@banovan_leyli