☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 بس بود خوک‌صفتی. خنده‌ی شیطانی کردم و مثل شیر راه افتادم رفتم سراغشان. منصور تا جلوی در دیدم، پا شد: سلام عزیزم. اولین بار بود بهم گفت عزیزم. انگار فرشته‌ی نجاتش بودم. آمد طرفم: خوبی؟ من رفته بودم چه کار؟ پشیمان شدم. آن کار را تو شان خودم نمی‌دیدم. همیشه منصور می‌آمد طرفم. تازه دک‌ش هم می‌کردم. دختر سر تا پام را نگاه کرد. شال و مانتوی طوسی که توش گم بودم با شلوار جین راسته و کفش اسپرت. خوب آنالیزم کرد. انگار تو مغازه خودم چشم‌هاش کور بود. تاسف را تو نگاهش دیدم. احتمالا داشت به منصور می‌گفت بی‌سلیقه‌ی بی‌عرضه. بی‌سلیقه به خاطر سر و وضع من و بی‌عرضه به خاطر انتخاب‌‌ش که او نبود. نمی‌شد برگردم. منصور بال درآورده بود. در آخر دکوراسیون را باز کرد: بفرما تو خانوم. چه غلطی کردم! نمی‌توانستم بروم تو. گفتم: ممنون. خواستم بگم سفارشت آمادست. منصور سوالی نگاهم کرد. دلم برای اخم‌ش رفت. گنگی نگاهش به کنار. گفتم: باکس گلی که برای خواهرت می‌خواستی. قیافه‌ی منصور آنقدر بامزه بود که می‌خواستم گوشی‌م را دربیاورم و عکس‌ش را بگیرم. پررو پررو به دختر نگاه کردم‌. چاره‌ای نداشت خرخره‌ام را بجود. برایش لبخند زدم. منصور هم‌چنان در را گرفته‌بود بروم تو. با خودم گفتم کار را که کرد؟ آن‌که تمام کرد. رفتم طرف منصور. خودش را کشید کنار و من رفتم تو. جوری بافاصله ایستاد که بهش نخورم. با این کارهاش، خودش را برایم عزیزتر می‌کرد. اگر آن تعهدهاش را نداشت، پایش نمی‌ماندم. ‌ ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli