☔️☔️☔️
🍂🍂
❤️🩹
داستان واقعی🍂
#عشق_بارانخوردهی_منصور_۲۶
دلم حسابی خنک بود هرچند حسی مدام سرزنشم میکرد. دختر ول کرد رفت. منصور سر از پا نمیشناخت. شاگرد مغازهاش را صدا زد. رو کرد به من: بستنی میخوری یا فالوده.
من من کردم. هیچی نمیخواستم. به شاگردش گفت: سه تا بستنی بخر سه تا فالوده.
دختر باز آمد تو. نگاهی به من و منصور کرد. عطرش را برداشت و برگشت. به منصور نگاه کردم و خندیدیم.
نشسته بود با لبخند نگاهم میکرد. برگشتم تو قالب خودم. بلند شدم: من باید برم.
دست از زیر چانهاش برداشت: کجا!
_خونهی آقا شجا.
دلخور شد. گفتم: اومدم کاسه کوزهی اون عنترخانمو بهم بزنم که زدم.
خندید: تو کی درست حرف میزنی؟
تشر زدم: طرفش و میگیری؟
دستهاش را باز کرد. گفتم: حقش بود. به من میگه دماغ عملی!
خندید. از چشمهای کشیدهش دو تا خط ماند فقط. تو دلم قربانصدقهاش رفتم. دیگر داشتم بیجنبه میشدم. راه بیرون را گرفتم بروم. آمد دست گذاشت روی چفت در: بذار بستنی برسه. بخور بعد برو.
_باید برم. اشتباه کردم از اولم.
از پشت شیشه چشمم افتاد به بابا. خودم را باختم. دستهام شل شد. گفتم : وای بدبخت شدم.
منصور رد نگاهم را گرفت. بابا داشت از سراشیبی جلوی مغازه بالا میرفت. مطمئن بودم من را دیده. این که طرفمان نیامد هم از غرورش بود اما من فاتحهام را خواندم. منصور رنگ به رو نداشت. باز لبخند زد: نگران نباش. اگه دیده بود که قشقرق به پا میکرد. نترس سمانه. میافتی رو دستم، اوضاع بدتر میشه!
خودم را پیدا کردم. نباید دست دست میکردم. دستهام را به هم مالیدم: چه غلطی کردم؟
آمدم برگردم که منصور جعبهی زرورقپیچ را گرفتم جلوم.
کادو گرفتن تو آن وضع چه مزهای داشت آخر!
هلش دادم طرفش: جون مادرت این چیه حالا؟
✍🏻 م_خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻🌷
「𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈•••••••••••••••••••••••
𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷
🌿💝
@banovan_leyli