☔️☔️☔️ 🍂🍂 ❤️‍🩹 داستان واقعی🍂 عادت کرده بودم به منصور. دیگر پیام و تماس سیرم نمی‌کرد. دلم می‌خواست ببینمش؛ چند دقیقه کنارش باشم، یکی دو تا ایراد از حرف‌هام بگیرد و من هم حسابی بچزانم‌ش. اجاره‌ی آن ماه مغازه را از پس‌اندازم رد کردم. نمی‌دانستم برای بقیه‌ش باید چه خاکی تو سرم کنم. پا شدم پنجره را باز کردم. مامان تو حیاط بود. داشت غازها را می‌فرستاد کوچه. رفتم توی هال. بابا تکیه داده بود به فرش‌های لوله شده. خودم خریده بودمشان. یک جفت نه‌متری حسن‌آبادی. گذاشته بودم برای جهازم. بابا سیگار را پک زد و دودش را انگار زورش می‌آمد، نگه داشت. تو چشم‌هام نگاه کرد و نفس پر دودش را یکجا بیرون داد: علیک سلام. سلام گفتم و رفتم سی آشپزخانه. بشقاب‌ پنیر و خیار روی کابینت بود. حال جویدن نداشتم. چای ریختم و رفتم پیش بابا. روی‌ش را کرد آن طرف. او هم برام افه می‌آمد. خودش هر شب تنگ دل مامان می‌خوابید، فکر ما بچه‌ها را نمی‌کرد. گناه‌مان همه گردن‌ خودش. خواستم سر حرف را باز کنم که مغازه اجاره دارد. تو می‌دهی؟ پیش‌دستی کرد: برو هر چی ریختی تو دکون بی‌صاحاب، جم کن بیار. حرصم را سر قند جویدم. نصف لیوان را هم‌ پشت‌ش سر کشیدم. خیره نگاهش کردم: بعدش دست جلو تو دراز کنم؟ سیگار را له کرد تو جاسیگاری: چش سفید وقیح! کی پول خواستی که ندادم؟ _خوشت میاد من بگم پول، بگی ندارم. کی شده دوزار بذاری کف دستم بگی شاید خرجی داشته باشم! من تازه افتادم رو غلتک. فردا هم میرم مغازه رو باز می‌کنم. _هر گهی دلت خواست بخور. مرد نیستم اگه بدمت به منصور. ✍🏻 م_خلیلی کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻 「‌‌‌‌𝓵𝓪𝓵𝔂𝓑𝓪𝓷𝓸 ❥︎❈••••••••••••••••••••••• 𝓶𝔂 𝓬𝓱𝓷𝓵 ↷ 🌿💝@banovan_leyli