#کتاب_من_میترا_نیستم💜
#قسمت_پنجاه_و_یکم☂
روز دوم 🍃
چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم ولی در خواب احساس درد و سنگینی داشتم. روز دوم عیدِ سال ۱۳۶۱ بود اما چه عیدی. زینب راست گفت که عید نداریم.
از خواب که بیدار شد سرم سنگین بود و تیر می کشید توی هال و پذیرایی قدم زدم گلخانه پر از گلدان های گل بود.
گلدانهایی که همیشه دیدنشان من را شاد می کرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودن تسکین می داد اما آن روز گلهای گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند.
وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن.
احساس میکردم که گم شدن زینب من را از پا در آورده است معنی صبر را فراموش کرده بودم.
پیش از جنگ با یک حقوق کارگری خوش بودیم همین که هفت تا بچه ام و شوهرم در کنارم بودند و شبها سرمان جفت سر هم بود راضی بودیم.
همه ی خوشبختی من دیدن بزرگ شدن بچه هایم بود. لعنت به صدام که خانه ما را خراب و ما را آواره من کرد و باعث شد که بچه هایم از من دور شوند.
روز دوم گم شدن زینب دیگر چاره ای نداشتیم باید به کلانتری میرفتیم با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتیم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادیم.
آنها من را پیش رئیس آگاهی فرستادند آقای عرب رئیس آگاهی بود وقتی همه ماجرا را تعریف کردیم آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت: مجبورم موضوعی را به شما بگم. همه خانواده شما اهل جبهه و جنگ هستند و زینب هم دختر محجبه و فعالی است احتمال دارد دست منافقین در کار باشه.
آقای عرب گفت در دو سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و مورد هدف منافقین قرار گرفتن
#زینب_کمایی
#بانوان_بهشتی
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
🧕
@banovanebeheshti
┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄