حارث رفت پیشش.
پرسید:"برای چه آمدهای؟"
گفت: "دلم میخواست تو را ببینم."
نگاهش کرد:"مرا دوس داری، حارث؟"
سرش را انداخت پایین: "آری، به خدا"
مکث کرد، گفت:
"من را همانطور میبینی که دوستم داری،
وقتی نفست به گلو رسید."
(هنگام مرگت هر چقدر در دوست داشتنم صادق باشی همانطور مرا برای خود میبینی)
#مولا_علی
📚 آفتاب در محراب
@Baraaaaan