تروخشک کردن دو بچه پشت سر هم در ۲۳ سالگی برای من کار آسانی نبود. 🧒🏻👧🏻 هر دو را شیر می‌دادم هر دو را بغل می‌کردم یک بار هر دو با هم گریه کردند، هرکاری کردم آرام نشدند، خانم کلفت هم رفته بود و نمی‌دانستم چه کار کنم، درمانده شدم و یک گوشه نشستم و با بچه ها گریه کردم. 😢 اما همین که آقا (همسرم) از در وارد شد، اشک‌هایم را پاک کردم و با دیدن چهره خندان او رنج بچه‌داری از یادم رفت بچه ها هم آرام شدند.😊 عادت به گلایه یا بیان سختی زندگی نداشتم. حتی زورکی خندیدم. اما آقا انگار صدای کلماتی را که از ذهنم گذشته بود شنید و گفت: «خانم، من شرمنده شما هستم. می‌دانم روزهای سختی را می‌گذرانی اما چشم به هم‌بزنی می‌گذرد و این تلخی‌ها روزی شیرین می‌شود. خدا هم وعده داده که به صابران اجر عظیم می‌دهد. من هم سعی می‌کنم از سر کار زودتر بیایم.» 📚 برشی از کتاب زیبای مهاجر سرزمین آفتاب 🌧 @baran_bash