رمان سوگلی ارباب⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت
عصبانیتم به حدی رسیده بود که به راحتی می تونستم یه بلائی سرش بیارم.با اینحال خودم رو کنترل کردم،فکش رو محکم بین انگشتام گرفتم و غریدم:
-اگه میخوای دندونات توی دهنت سالم بمونه درست حرف بزن و بگو با توکا چکار کردی
ترلان دستاش رو روی سینه م گذاشت و من رو به عقب هل داد:
-برو عقب ببینم،هی هیچی نمیگم پررو میشه
من با توکا چکار دارم؟
اصلا بگو چی شده؟
فشار روی فکش رو بیشتر کردم و جواب دادم:
-توکا رو از توی بیمارستان دزدیدن
من میدونم کار خودته
معلوم بود حسابی درد داره برای همین جیغ کشید:
-مــامــان...
خاله بلافاصله وارد سالن شد و با دیدن ما توی اون وضعیت دستش رو توی صورتش کوبید:
-خدا مرگم بده،شما دو تا ذلیل مرده رو یه دیقه هم نمیشه تنها گذاشت
هنوز مثل بچگی تون عین سگ و گربه پاچه ی همو می گیرید
و بعد دستش رو روی بازوم گذاشت و به زور من رو عقب کشید.
ترلان که از دستم آزاد شد فکش رو با درد لمس کرد و گفت:
-من نمیدونم اون دختره ی کور کجاست
میخواستی خوب مواظبش باشی ندزدنش
و بعد همون طور که از پله ها بالا میرفت گفت:
-حالا برو تو کوچه و خیابونا بگرد شاید پیداش کنی
خاله دستپاچه میون حرفش پرید:
-خاله جان،ترلان و ول کن
جوونه،نادونه، بشین واست چایی ریختم
بازوم رو که از توی دست خاله بیرون کشیدم؛ به طرف در رفتم و فریاد زدم:
- فقط بشین دعا کن کار تو نباشه والا یه بلائی سرت میارم که هر روز آرزوی مرگ کنی
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───