🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
#part_193
🍁رمـــان انلاین نجلا🍃
🍁براساس واقعیت🍃
🍁به قلم: زهـــرا_ســـادات🍃
مغازه ی اول چیزی نخرید و مغازه ی دوم و مغازه ی سوم و...
تمام مغازه های خیابان را متر کرده بودیم اما حتی یک پالتوی ساده هم انتخاب نکرده بود. ایرادهایی که روی لباس ها می گذاشت آدم را به تعجب وا می داشت. واقعا راست می گفتند که خرید رفتن زن ها جز عجایبه.
اما بر خلاف افکارم اصلا خسته نشده بودم. این که گمان می کردم زود حوصله ام سر می رود اما دیدن نجلا توی لباس های مختلف اصلا حوصله سر بر نبود. هر بار که او را در رنگ جدیدی می دیدم لبخندی از رضایت روی لب های می نشست و من نمی فهمیدم نجلا از کجای لباس ها می توانست ایراد بگیرد. شاید هم آن همه زیبایی از لباس ها نبود... از کسی بود که آن ها را بر تن می کرد.
-امیرپاشا، امیرپاشا.
از پشت پیراهنم را می کشید و با ذوق به نقطه ای اشاره می کرد. با تعجب به نقطه ای که دست هایش نشان می دادند نگاه کردم که خرس بزرگی پشت ویترین را نشان می داد. در میان آن همه اسباب بازی دنبال لباس های پاییزیی گشتم، خیال می کردم چشمش به هودی، ژاکتی یا هر چیز دیگری بیفتد اما دست های او روی مغازه ی اسباب بازی فروشی بزرگی متمرکز بود
-امیرپاشا نگاه کن.
-چی رو؟
-اون خرسه رو.
چشم هایم بیش از حد گرد شد و کامل به سمتش برگشتم. نگاهی به او کردم که همین طور با ذوق به خرس اشاره می کرد. باورم نمی کشد او با این سن و قد هنوز هم برای عروسک این طور ذوق کند. هر چند که او و کارهایش بچگانه بود اما آخه عروسک...
-امیرپاشا نگاه کن توروخدا چه نازه.
دوباره به سمت عروسک خرسی برگشتم. حتی کمی از خود نجلا هم بزرگ تر بود اما... به هر حال اسمش عروسک بود و برای بچه های کم سن و سال.
#پارت1
https://eitaa.com/baran_eshgh/22547
کُپی حَرام اَست و پیگرد الهی و قانونی دارد
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃