📚داستان کوتاه روزی کسی به خیام که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من چه زمانی درگذشت؟ خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟ آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند؛ آنوقت تو به دنبال مردگانت هستی!!!؟؟؟ بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد!!! ✅همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شـادی هم بکوشیم.......