بعد هم توی اتاقی ک قبل از بخش بود، دخترم رو دادن بغلم برای شیر دادن، منم اول اذان و اقامه رو در گوشش خوندم، بعد یکم تربت اصل ک از کربلا آورده بودیم ب کامش زدم و با بسم الله از سینه ی راستم، سیرش کردم.
لحظه ی نابی ک ان شاءالله همه مامانا تجربه ش کنن🤩
بعد از دو سه روز، درد شدید دنبالچه گرفتم، طوری ک نمیتونستم بشینم، دایم درازکش و ب پهلو بودم، یا ایستاده. نشستن برام عذاب بود.تا چهار ماه طول کشید، ک آخر با بادکش خوب شدم...
بعدهم دچار درد شدید توی کتف و کمر و دل شدم، متوجه شدیم سنگ کیسه صفرا دارم، گفتن عمل کن و درآر☹️ ک زیربارش نرفتم و شکرخدا با تدابیر طب اسلامی و ب لطف خداجون اونم برطرف شد...
✨✨✨✨
ببخشید خیلی طولانی شد، حوصله داشتید بقیه ش رو هم بخونید ک زایمان دومم هست🤪
تعریف و برنامه ی خودم، از بارداری مجدد، از ابتدا این بود ک بدن مادر باید یکسال حداقل استراحت کنه، نه باردار و نه شیرده باشه.یعنی سال سوم قصد بارداری مجدد داشتیم. البته همیشه میگفتم، مگر اینکه خواست خدا چیز دیگه ای باشه 🙂
تازه دخترم رو از شیر گرفته بودم، ک با خودمون گفتیم برای زهرا هفت ماه انتظار کشیدیم، اینبار هم اونقدر طول بکشه همون یکسال اینا میشه😃 ولی غافل از اینکه بدن مادرها آماده تر میشه. دوماه بعد متوجه شدم باردارم.
سرِ آقاحسین، دلمون قرص تر شده بود و رابطه مون بیشتر از دورانِ زهرا، ولی بازم نه خیلی زیاد، شد.
و البته اینکه با دخترم شرایط استراحتم فرق کرده بود.
و باز هم فقط پیاده روی دو سه هفته ی آخر...
دقیقا روزی ک اولین سونوم زده بود، دوازده نیمه شب دردهای منظمم شروع شد. باز هم تنهایی و توی پذیرایی قدم زدم ک همسرم و دخترم بیدار نشن. اینبار قصد داشتم دیرتر برم بیمارستان و بیشتر دردهام رو توی خونه بکشم ک هم بیشتر پیش دختر باشم، هم اونجا گرفتار تخت و دراز کشیدن و اون وسیله های مخصوص تپش قلب بچه، نباشم...
همسرم برای نماز بیدار شدن و دیدن ک درد دارم، گفتن آماده شم بریم بیمارستان، ک قبول نکردم، گفتم با خیال راحت برو سرکارت، دردم بیشتر شد و وقتش شد زنگ میزنم بابا اینا، شماهم خبر میکنم، مرخصی بگیر بیا.
خلاصه ایشون ک رفتن از شدت خستگی و خواب زیاد یکم روی همون راحتی، دراز کشیدم بلکه بتونم کمی چشم روی هم بذارم، با کلی تلاش خوابم برد. دختر گلم هم بچگی بیدار شد و اومد جلو تلویزیون مشغول تماشا شد ک منو زیاد اذیت نکنه.
وقتی بیدار شدم، ساعت11شده بود! و در کمال ناباوری دیدم دیگه از دردهای نیمه شب خبری نبود. هرچی هم شکمم رو تکون میدادم خبری نبود.خیلی ترسیدم ک نکنه بلایی سر بچه اومده باشه😢
با خواهرم تماس گرفتم قضیه رو گفتم، ایشون هم گفتن خودتو نگران نکن و با حفظ آرامش برو بیمارستان، هیچی نیست ان شاءالله.
همسرم رو خبر کردم، بعد سریع یکم صبحانه آماده کردم دخترم رو ک جلو تلویزیون خوابش برده بود، بیدار کردم و یکم خوردیم و با کلی ترس و استرس منتظر همسرم شدم.
و خلاصه باز رفتیم بیمارستان.
باز کلی استرس رفتم و با گریه قضیه رو برای مامایی ک شیفتش بود تعریف کردم. ایشونم اول صدای قلب بچه رو گوش دادن و خیالمو راحت کردن ک حالش خوبه.
معاینه هم کردن و فرستادن برای سونوی قلب بچه ک ببینن آماده هستم برای زایمان یا نه.
بالاخره ساعت3بستری شدم، و اینبار، دردها رو با آرامش بیشتری سر کردم.
ساعت از10شب گذشته بود ک وقت دنیا اومدن پسرم شد، اما ولی برعکس زهرام، ک درد طولانی و نزدیک24ساعت! کشیدم و زود دنیا اومد، اینبار دردم کوتاه تر بود ولی چون درشت تر بود و ماما عقیده داشت زایمان فیزیولوژیک میتونه باشه، بدون برش، و من آخراش واقعا دیگه توان نداشتم...
باز هم برش زدن و ساعت10ونیمِ شب، ب سختی دنیا اومد گلپسر، اینبار برعکس زهرا، ک فقط یه کوچولو بهم نشون دادن و سر و ته بردنش برای قد و وزن، اول همون طوری گذاشتنش روی سینم ک تماس پوستی برقرار شه. منم با دستای لرزون از ضعف، نازش میکردم و صدا میزدمش. گفتن میتونی نگهش داری؟
گفتم از ضعف و لرزش دست میترسم خدای نکرده بیفته. ک برداشتنش...
پسرم نزدیک چهار کیلو بود😍
اینکه میگن رابطه در این دوران منظم و البته با احتیاط باشه رو من تجربی امتحان کردم.
اینبار سعی داریم رابطه و ورزشها و کارهای قبل از زایمان رو ک توی گروه توصیه کردن، تا حد توان انجام بدیم.
ب امیدخدا، و دعای شما عزیزان، امیدوارم زایمان راحت تری رو تجربه کنم.
همینطور از خدای قادرِ مطلق میخوام، طعم بارداری و بچه دار شدن رو ب همه ی «مامانهای آینده» بچشونه، و همه ی مامانهایی ک توراهی دارن، با صحت و سلامتی کوچولوشون رو بغل کنن.
ب امید ازدیاد نسل شیعه های علوی🤲🏻🤲🏻 و تعجیل در فرج مولامون، صلوات🌹🌹🌹
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم