چند نفری وسط حرفم، ببخشید گفتند و خداحافظی کردند.
مادر نفس حوصلهی ادامه بحث را نداشت. این را از چرخیدن مدام سرش به این سو و ان سو فهمیدم.
آخر تاب نیاورد و دستی به پشت شانهی مادر آسنا زد:«ول کن این حرفا رو هر کی میتونه بچه بیاره. راستی! ست باشگاهیایی که سفارش داده بودی رسید؟» و همزمان با جمع خداحافظی کردند.
تا به خود آمدم من مانده بودم و نگاه مستقیم خورشید که توی صورتم میتابید.
سوار ماشین شدم و به برکتی که بعد از تولد هر کدام از بچهها به زندگیمان وارد شده بود فکر کردم. متراژ خانه بزرگتر شده بود، ماشین بهتری خریده بودیم، مسافرت و خریدمان سرجایش بود و با وجود همه این خرجها، هیچ وقت کم نیاوردیم.
مهمتر از همه دلمان خوش بود و دغدغهی معاش نداشتیم، پشتمان به خدایی گرم بود که رازق، کوچکترین نامش بود.
به خانه رسیدم و مشغول پخت ناهار شدم.
شاید حق داشتند که از هزینههای فرزندآوری میترسیدند؛ بعضی چیزها حلوای تنتنانی و تا نخوری ندانی است، باید تجربه کنی تا باورت شود، مثل همین برکت!
✍آينــــــــــﮫ
#اقتصاد_و_فرزندآوری
#قسمت_دوم
#نشر_با_منبع_زیباتر_است
لینک کانال ما در ایتا:
https://eitaa.com/Ayenehmadari
لینک کانال ما در بله:
https://ble.ir/ayenehmadari
╭═━⊰✿•❀•✿⊱━═╮
@barnamehaye_farhangi
╰═━⊰✿•❀•✿⊱━═╯