یوزارسیف 💫
#قسمت۹۰:
پسرک صدا میزد خاله...خاله..شما همون خانومی هستید که با عمویوسف عروسی کرده؟
با تعجب برگشتم طرفش,نیم خیز,نشستم روبه روش تا صورتم نزدیک صورتش باشه ,نگاهش کردم ,اون پسر,اینبار به طرف یوسف اشاره کرد,برگشتم دوباره قامت رعنای همسرم را به نظاره نشستم واینبار,یوسف بیصدا وبا حرکت دست خداحافظی کرد ومن هم ناخوداگاه به همون روش با او خدا حافظی کردم,پسرک رد رفتن یوزارسیف را گرفت وگفت:اون اقا عمویوسف من هست ,شما باهاش عروسی کردین؟
با دستهام دو طرف شانه های نحیف پسرک را گرفتم وگفتم:اره عزیزم ,تو کی هستی که اقای من را میشناسی واما من تو را نمیشناسم؟
پسرک با حالت خجالتی کودکانه گفت:من..من...عباس هستم,با عمویوسف رفیقیم هااا من خیلی,عمویوسف,را دوست دارم,من که منتظر بهانه ای برای گریه بودم,محکم عباس را چسپوندم به اغوشم وهمانطور که اشکها گلوله گلوله از چشمام میریخت گفتم:منم عمو یوسف را دوست دارم,اخه ما هم باهم رفیقیم...
عباس که انگار منتظر,یک اغوش برای شیرین زبانی,بودخودش را بیشتر جا کردو گفت:عه...من فکر کردم شما زن عمو هستید,مگه میشه رفیقش باشید؟در حین گریه,از سادگی بچه لبخندی به لبم اومد وگفتم:نه یعنی هم زن عمو هستم وهم رفیق عمو هستم,مگه خودت نگفتی که یوسف عموت هست ورفیقتم هستم وبا,این حرف,عباس را بغل کردم وبه طرف اتاق رفتم ,همانطور که در را باز میکردم,صورت عباس که روبه روی من قرارگرفته بود وراحت اشکهام را میدید,با انگشتای کوچکش اشک چشمام را گرفت وگفت:زن عمو خوب نیست گریه کنی,عمو رفته ادم بدا را بکشه وزود هم میاد,بعدشم عمو.یوسف اینقددد قوی هست که هیچ کس زورش به عمو نمیرسه...
از اینهمه هوش ودرک این بچه متعجب شده بودم,اخه نه تنها فهمید که من برای چی گریه کردم بلکه با کلام کودکانه اش داشت من را دلداری میداد...بوسه ی محکمی از لپش گرفتم و وارد اتاق شدم...
سمیه که همیشه یک دنیا,از دست شیطنتهاش در امان نبود وهیچ وقت ارام وقرار,نداشت,گوشه ی اتاق غمبرک زده بود وچشمای قرمزش نشان از,گریه کردنش میداد,حال خود منم دست کمی,از,سمیه نداشت اما برای اینکه ,حال وهوای سمیه را عوض کنم,مجبور بودم نقش بازی کنم,پس به طرف سمیه چشمکی زدم وگفتم:چیه دختر خوب چرا ناراحتی؟؟نا نازی...بیا ببین یه اعجوبه مثل خودت پیدا کردم,بیا با عباس اشنابشو...
سمیه مثل بچه ها بینیش را,بالا کشید وبا پشت دست صورتش,را پاک کرد وگفت:ول کن بابا,دلت خوشه,ما توچه وادی سیر میکنیم وتو ,غرق چه چیزی هستی ....
عباس که محو حرکات ما شده بود روی پتو بغل دیوار نشست,منم زانو به زانوش نشستم وگفتم:ببین اون خانم خانما را میبینی,ایشون سمیه خانم دوست من هستند امروز به اقاشون گفتن براش,عروسک بخره,اما اقاش نخریده,الانم به خاطر,همین ناراحته..
عباس که مشخص بود بچه ای زجر کشیده ومهربان وفوق العاده باهوش هست,از جاش بلند شد ورفت طرف سمیه وباهمون زبان شیرینش گفت:ناراحت نباش خاله,به عمو یوسف بگو برات میخره,اخه اوندفعه منم ماشین جنگی میخواستم,عمویوسف برام خرید...
شیرین زبانیهای عباس کارخودش را کرد وسمیه را سر ذوق اورد,سمیه مثل همیشه که چشمش,به بچه ها میافتاد,محکم بغلشون میکرد و میچلاندشون,عباس را محکم بغل کرد ودرحالیکه بوسش میکرد گفت:ای داد بر من,هرچی میکشم از دست همین عمو یوسفته...
درهمین حال بودیم که در اتاق را زدند...
#ادامه دارد...
نویسنده....حسینی
💫🌟💫🌟💫🌟💫
@bartaren