#جلوی گلفروشی دیدمش، امروز...
گفت: "خاله یه فال بخر."
گفتم: "چند؟"
گفت: "هرچند خودت خواستی."
گفتم: "الان بگم هزار تومن که میگی نه."
گفت: "باشه، همون هزار تومن."
دستهی فالها را گرفت جلوم.
دستهای پنچششسالگیاش خشکی زده بود، انگار کن دستهای پنجاهشصتساله باشد.
یک فال برداشتم و دوهزار تومان دادم بهش.
دو انگشتش را برد توی جیب جلوی شلوارش و یک هزار تومانی تاشده بیرون کشید.
چنان با ژست مردانه دستبهجیب شد که دلم برایش رفت.
گفتم: "نمیخوام خاله!"
گفت: "حرف زدیم."
و طوری گفت که یعنی "مَرده و حرفش."
هزارتومانی را گرفتم و سلانهسلانه رفتنش را نگاه کردم. داشت دو تومانیاش را میگذاشت توی کیف پول سیاه مردانهاش. توی قابِ تلقی کیف پول، عکس دخترکی همسنوسال خودش بود.
زیرلب گفتم: بنازم مردونگیتو که از خیلی ریشدارها مردتری.
پاکت فال را باز کردم. حافظ گفت: "بر سر آنم که گر ز دست برآید/ دست به کاری زنم که غصه سر آید"
گفتم: "آید" قافیهی خیر است، به فال نیک باید گرفت.
@bartarinhax