🔸 عبــاس از زرنگهـای گـردان میــثم بـود؛ خوب می جنـگید. ریـز نقش بود اما یک دنیا جیـگر و معـرفت داشت. همیشه به اصـغر (شهیدارسنجانی) می گفت:
«حـاجی! ما بچه ی باغ بیسیم هستیم! بچه محـل طیـب؛ رفیق نیمه راه نیستیم.»
🔹 عبـاس را گذاشتند توی آمبولانس.
اصغر رفت جلو زد به شیشه و گفت:
«زرنـگ! طیب گفت خمیـنی بچـه ی حضـرت زهـراست (س)؛ تو این آقا سـید رو تنـها میگذاری و در میـری؟! اونم تو این شب عاشـورا؟ »
عباس گفت: «زخمی ام حاج اصـغر.» اصغر گفت: «زخمی چیه مشدی؟! یه ترکش نقلی خوردی.»
🌹 عبـاس هیچ چیز نگفت؛ فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت. چند دقیقه ی بعد عباس برگشت! روی پابند نبود؛ خسته و نفس بریده؛ از سرش خـون می آمد. بی معطلی رفت سمت سه راهی شهـادت. اما معلوم بود جـان و بنیه اش رفته. پشت سرش، یک پیرمرد آمد و گفت: «من راننده ی همان آمبولانس ام! بابا شما به این بچه چی گفتید؟! وسط راه زیر توپ و خمپاره، یهـو گفت:
«وایســا! نگــه دار!» من توجهی نکردم، فکر کردم بچه است و حالیش نیست مجروح شده. یکهو ناراحت شد؛ با کـله اش زد تو شیشه ی آمبولانس و شیشه را شکست!
بعد هـم خـودش رو پـرت کـرد بیـرون ..
🇮🇷اللهم عجل لولیک الفرج🙏
@basaeer14