به ساحت مقدس حضرت سکینه سلام الله علیه مثنوی ش ۷ ماه پریده رنگ ... همراه کاروان اسیران طلوع کرد خم گشت سرو قامت او یا رکوع کرد ماه پریده رنگ خدایا سکینه بود تصویر ظالمانه شب در زمینه بود دخت جوان چگونه گرفته عصا به دست طوفان مهیب بود اگر سرو را شکست وا شد دهان پنجره ،پرتاب گشت سنگ دشنام می شنید فقط ماه از پلنگ این شهر چارپا زده غرق علوفه بود نامردی و رذیلت آیین کوفه بود افراط ناسزا که به حد جنون رسید بر دست و بال شاپرکان نیشگون رسید آری سکینه همره این کاروان گذشت از مشت های پر گره کوفیان گذشت خاکستری که ریخت زنی روی چادرش در حد مرگ کرد از این قوم دلخورش بر نیزه ها سر پدرش را ندیده بود چندانکه روی پای خودش قد کشیده بود آن لحظه ای که ما همگان می شدیم اسیر دیدم که پیکر پدرم ماند در کویر اما سرش نبود چو خورشید بر تننش انگار مانده بود سرش پیش دشمنش سخت دیدن پدر اما بدون سر سم کوب نعل اسب ببینی تن پدر آری سکینه جان پدرت مثل شیر بود در جنگ و در شجاعت مثل امیر بود آزادگی مسیر شهید و شهادت است مردن در این مسیر سراسر عبادت است شمشیر بوسه داد به گلزخم بر تنش راضی نبود تیغ ستمگر به کشتنش دشمن هراس داشت شگفتا ز مرده اش از پیکر بدون سر زخم خورده اش اینگونه شد که روی تنش اسب می دواند بر تکه تکه ی بدنش اسب می دواند فکر و خیال جایزه بردن دلیل بود بی شک هوای سکه شمردن دخیل بود پای برهنه سرزنش خار می کشید انگار می کنی گزش مار می کشید مردان تازیانه به دست دراز گوش وحشی تر از دداان و هیولا تر از وحوش در طول راه یکسره نیرنگ می زند از پشث سر به ماه جوان سنگ می زدند از دورها سیاهی شهری پدید شد شهر که پایتخت یزید پلید شد شهری که شرم دارد از او شعر شاعران از مجلسی که گشت مهیا شبی در آن از مجلس یزید و طلوع سر امام از مجلسی که گشت خجل باده توی جام از مجلسی شرابخوری های مستدام پیش سر بریده و تابنده ی امام با خیزران که خصم فرو کرد بر لبش یک تکه چوب نی که شکستند در لبش بر زانوی رقیه توی طشت گریه کرد راوی دلش شکست در این قسمت نبرد پایان گرفت شرح غم انگیز درد ها پایان گرفت قصه نامرد و مرد ها عباس ها به عرش رسیدند و رد شدند راه رسیدن به خدا را بلد شدند هنگام خطبه خوانی زینب ،گریختند مشتی سیاه روی که در شب گریختند . https://eitaa.com/etlaghialireza