رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.😭
درد داشت...
شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناک تر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم...
اشک ریختم و گریه کردم و با تمام وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم
که هنوز هم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش...
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمیدانست...
او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت...
جوابش را ندادم.
دوباره به در کوبید.
چندین و چند بار...
سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد.
لابد دوباره حسِ شوخی های بی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد.
وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم
- چته روانی جایی که اون دوستِ...😡
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند:
- می فرمودین...میشنوم.
داشتین می گفتین جایی که اون دوستِ...
دوست؟ دوستِ چی؟
آب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم.
او اینجا چه میکرد؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ
#امیر_مهدی نام...
نهیبی به خود زدم...
خجالت برایِ چه؟
باید کمی گستاخ میشدم...
شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین...
- با اجازه ی کی اومدی اینجا؟
سرش پایین بود:
- با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام...
خوب بلد بود زبان بازی کند:
- چیکار داری؟
چشمانش را بست:
- خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف.
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود.
روی تخت نشستم و داخل شد.
در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
⏪
#ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada