😊وضوی خاکشیر😊 شلمچه بودیم! حاجی گفت: باید جاده تموم بشه. ساعت 10 شب بود که کارمون تموم شد. هوا شرجی بود و گرم. کار که تمام شد بلدوزرها رو گذاشتیم داخل سنگر ها. سوار ماشینها شدیم وراه افتادیم. من نشستم جلو آمبولانس . ماشین سرعت داشت وباد تندی می وزید داخل ماشین. پارچی جلو پایم بود. دست کردم داخلش پر از خاکشیر خشک بود . مُشتم رو پر می کردم می گرفتم دم پنجره. باد خاکشیرها رو می پاشید به صورت بچه ها. هرازگاهی یکی از بچه ها می گفت: عجب گردو خاکیه! ک لامصب باد با خودش شنم می آره! پارچ خاکشیر رو تا ته گرفتم جلو پنجره وبه روی خودم هم نمی آوردم تا رسیدیم به مقر. آخرین دقیقه های دعای کمیل بود. صدای گریه بچه ها مقر رو پر کرده بود. دویدیم داخل سنگر تا ما هم گریه ای بکنیم وثوابی ببریم. لامپها خاموش بود. گوشه ای رو پیدا کردیم و دور هم نشستیم. تا اومدیم جا خوش کنیم وبا بچه ها هم ناله بشیم دعا تموم شد. بلند شدند. سلامی به ائمه اطهار دادند وبرق ها رو روشن کردند. هنوز برق روشن نشده بود که همگی هاج و واج به همدیگه نگاه می کردیم واز هم می پرسیدیم چرا به ما می خندند؟! حاجی آمد جلوتر دست مرا گرفت وگفت: محسن! پس چرا تو با خاکشیر وضو نگرفته ای؟ دوباره صدای خنده سنگر رو پر کرد ومنم مثل یخ وا رفتم... 🥀🥀🥀🥀🥀 🕊 @baShoohada 🕊