🔅روایتی کوتاه از شهید گمنام... ✨ رنگ نور ✨ 🔅 سجاده سبز رنگش را پهن کرد چشمان درشتم را ریز کردم تا بهتر ببینم عکسی آشنا بود شهید ابراهیم هادی که روی سجاده مثل نور میدرخشید... گریه میکرد و زیر لب از خدا درخواستهایی داشت برای امام زمان (عج) برای عاقبت به خیری، دستانش را بالا برد و دعا میکرد اللهم الرزقنا شهادت... آهسته بلند شد چادرش را بر سر کرد و پرچم فاطمیه را بوسه میزد. مرواریدهایی از جنس نور از چشمان دریایی اش به پایین سر میخورد دلش آسمانی بود... به یاد مادر پهلو شکسته سلامی داد و زیر لب یا زهرا می‌گفت. بوی خوش عود فضا را معطر کرده بود. «از آسمان هدیه آورده اند» دلش میخواست هر چه زودتر شهید گمنام را زیارت کند به یاد همه‌ی شهدا صلوات می‌فرستاد، دلتنگی و انتظار... از کجا آمده بود؟ همه جا بوی سیب حرم احساس میشد، حس خوبی بود آسمان نزدیک تر شده بود... از دور پرچم سه رنگ ایران مشخص بود فرشتگان آهسته آهسته وارد حسینیه شدن گریه ها بلندتر شد لبخندی بود از رضایت، دل همه گرفته بود و چشمان همه بارانی... « شهید گمنام سلام...» همه جا بوی خوش خدا بود. عطر گل نرگس فضا را خوشبو کرده بود. ✨«اینجا همه چیز یک رنگ داشت آن هم رنگ خدا» «چه رنگی زیباتر از رنگ خدا» 📌اثر برتر در بخش دلنوشته 📝نویسنده: سرکار خانم الهام محمدی 💻@basij_idu 🌐@heyat_aleyasin