یک‌بار برای نماز صبح خواب ماند. نور آفتاب از لای پنجره اتاق خورده بود توی صورتش، و چشم هایش را باز کرده بود. با صدای گریه اش خودم را رساندم توی اتاق! نشسته بود میان رختخوابش و با گریه، پشت سر هم می گفت:‌ چرا بیدارم نکردید؟! نمازم قضا شد، خوب شد؟! حالا مگر جرأت داشتم بگویم مادر اصلا هنوز نماز برای تو واجب نیست. فقط قول دادم از آن به بعد یادم نرود صدایش بزنم! مادر‌ شهید محمد‌ معماریان