بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۲۶
با حس تازه ای که درقلبش خانه کرده بود، قدم برداشت و از آنجا فاصله گرفت.....آرام لب زد.... مریم.... مریم.
چقدر خوشحال بود که با علی هم گُردان است و میتواند به این بهانه گاهی در خانه شان بیاید و او را ببیند.
با عجله به سمت خانه شان رفت،زنگ را زد، صدای مادرش را شنید ....کیه؟
_صدایش را زنانه کرد و گفت: منم...
_مادرش پرسید شما؟
_حالا بیاین دم در حاج خانم.
به مادرش خبر نداده بود که قرار است به مرخصی بیاید، میخواست غافلگیرش کند.
طولی نکشید که مادر در خانه را باز کرد و در چارچوب در ظاهر شد و با دیدن او لبخند روی لبانش نقش بست.... سعید ....
مادر را در آغوش گرفت و بوسید.
_ سلام خوبی؟
اشکی که از گوشه چشمش جاری شده بود را پاک کرد و گفت چه بی خبر اومدی!
چشمکی زد گفت: می خواستم غافلگیرت کنم.
_ خوبی دورت بگردم؟
در حالی که دستش را دور گردن مادرش انداخته بود وارد خانه شد با دیدن خانواده که در حیاط نشسته بودند لبخندی زد، جمعتون جمعِ....
محسن خندید و گفت؛: آره خُلمون کم بود که اومد....
_سلام داداش
_سلام
نگاهی به الهه کرد و گفت سلام زن داداش.
_ سلام آقا سعید خوش اومدی.
جلورفت و بوسه ای روی صورت پسر کوچولوی محسن زد،عمو به قربونت بره جِغِله.
کنار پدرش رفت.
_سلام بابا.
پدرش را در آغوش گرفت. بابا ببین آدم شدم؟
نگاهی به او کرد و گفت نه، هنوز مونده تا آدم بشی.
خندید و شیرین را در آغوش گرفت،چطوری شِکَر؟؟
_عه سعید...
مگه شِکَر شیرین نیست؟!
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق