💠 از اسارت تا شهادت و زخم زبان مردم کوچه و بازار   🔻 نیمه شب های زیادی آمد و رفت که از خواب بیدار شد و با گوشه چادرش قاب عکس کنج دیوار تنهایی اش را پاک کرد و چشمها را به امید دیدن دوباره بست. دیگر حتی قصه ها را نیز باور ندارد چون می گویند خاک سرد است و فراموشی می آورد اما مگر می شود همبازی کودکی اش را با تن خاکی نشناسد. درد دارد، درد دوری از جوانی بر باد رفته ای که با زخم زبان غریبه ها، آتش به قلبش زدند و با شایعه پراکنی شان حرمت و قداست عشق را تماما به تمسخر بگیرند. سالهاست که چشمانش را بسته و کوچه دلش را به نامش کرد تا هر گاه آدرس منزلی را می دهد بداند از گذرگاه خونش است که با آرامش به خانه می رسد. یادش نمی رود روزی را که چرخ گردون قرعه جدایی را به نامش قرعه زد و به حکم اجبار تقدیر از او جدایش کرد. مادری که شهر به شهر به امید گرفتن خبر و نشانه ای از شهید گمنامش می گشت 👇👇👇👇👇