﷽ ❁
عاشقانه ۲۴ ❁
✓عنوان:
خاطرهتکاندهنده از جشنتکلیف
✓موضوع:
اعتقادی ، فرهنگی ، انگیزشی
✓اشاره:
بازنشر به مناسبت روز معلم
👌لطفاًباتوجهکامل،درجمعخانوادهبخوانید.
- در سال ۱۳۶۲ قرار شد برای ما، در مدرسه
جشن تکلیف بگیرند. مدیر خوب مدرسهی
ما کهخودش علاقه زیادی به بچهها داشت
و تنها معلمي بود كه سر وقت در مدرسه با
بچهها نمازمیخواند، بهکلاسما آمدوگفت:
«بچهها برای دوشنبهیهفتهی آینده جشن
تکلیفداریم؛ وسایل جشن تكليف خودتان
را آمادهکنیدوبههمراه مادرانخود بهمدرسه
بیاورید.»
- من همانجا غصهدار شدم،چون درخانهی
ما به اين چيزها بها دادهنمیشد و خبری از
نمازنبود.روزهایبعد،بچهها یکییکیوسایل
خود را شاد و خرم با مادرانشان به مدرسه
ميآوردند.
- مدیرمدرسه مراخواست وگفت:چرا وسایل
خود را نیاورده ای؟! ومن گریه کنان از دفتر
بیرون آمدم ...
- فردا مدیر مرا به دفتر برد و گفت:«دخترم!
این چادرنماز وسجاده وعطر را مادرت برای
تو آورده.» ولی من میدانستم درخانهی ما
از اینکارها خبری نیست.
- بٱلأخره روز جشن تکلیف فرا رسید و حاج
آقای بسیار خوشکلامی برای ما سخنرانی
کرد و گفت: «بچهها به خانه که رفتید در
اولین نمازتان درخانه، از خداي خود هرچه
بخواهید خداي مهربان به شما میدهد.»
❁ آن روز خیلی به ما خوش گذشت ❁
به خانه آمدم ، شب ، هنگام نماز مغرب ،
سجادهام را پهن کردم تا نماز بخوانم.
- مادرم نگاهيبه سجادهكرد وباحالتی خاص
اصلاً به من توجهینکرد. منكه تازه به سن
تكليف رسيدهبودم انتظارداشتم موردتوجه
قرار گيرم كه اين گونه نشد !!
- اماوقتی پدرم بهخانهآمد وسجاده و چادر
نماز من را ديد ، عصبانی شد ، سجاده مرا
بهگوشهای انداخت وگفت: برو سر درسات،
این کارها یعنی چه؟!
- بغضم ترکید و از چشمانم اشک جاری شد
و با ناراحتی و گریه به اتاقم رفتم. آنشب
شام همنخوردم و درهمان حال،خوابم برد.
- صدای اذان صبح از حسینیهای که نزدیک
خانهی ما بود به گوش میرسید، با شنیدن
صدای اذان، دوباره گریهام گرفت، ناگهان صدای درب اتاقم مرا متوجه خود كرد !!
- پدر و مادرم هردو مرا صدا میکردند، درب
اتاق را بازکردم دیدم هردو گریه کردهاند!!با
نگراني پرسيدم : چه شده ؟! كه يك دفعه
هر دو مرا در آغوش گرفتند و گفتند:
دیشب هردو یک خواب مشترک دیدهایم!!
- خواب ديديم ما را به طرف پرتگاه جهنم
میبرند،میگفتند شمادردنیا نمازنخواندهاید
وهيچ عملخيري نداريد ومرتب از نخواندن
نماز از ما با عصبانيت سؤال ميكردند و ما
هم گریه میکردیم، جیغ میزدیم و هرچه
تلاش میکردیم فایدهاینداشت، تابهپرتگاه
آتش رسیدیم. خیلی وحشت كرده بوديم.
- ناگهان صدایی به گوشمان رسيد كه گفته
شد: «دست نگه دارید، دست نگه داريد،
دیشب درخانهی اینها سجاده نماز پهن
شده، بهحرمت سجاده، دست نگه دارید.»
- آن شب پدر و مادرم توبه کردند و به مدت
چند سال قضای نمازها و روزههای خود را
بجا آوردند و در يك فضای معنوی خاصی
فرو رفتند وخداوند هم آنها را مورد عنايت
قرار داد.
- این روند ادامه داشت، تا در سال ۷۴ هر
دو بهمکّه رفتند وبعداز برگشت ازحجتمتع،
در فاصله چهل روز هر دو از دنیا رفتند و
عاقبت به خیر شدند.
- اولین سالی که معلم شدم و به كلاس
درس رفتم، تلاش كردم تا آن مدیرم که آن
سجاده را به من داده بود پیدا کنم. خیلی
پرسوجو کردم تا فهمیدم در یک مدرسه،
سال آخر خدمت را میگذراند.
- وقتی رفتم و مدرسه را در شهرستان کیار
استان چهارمحالوبختیاری پیداکردم، دیدم
پارچهای مشکی بهدیوار مدرسه نصب شده
و درگذشت مدیر خوبم را تسلیت گفتهاند!!
یکهفتهای میشدکه بهرحمتخدارفتهبود.
خداوند او را که باعث انقلابی زیبا در زندگی
من و خانوادهام شد بیامرزد.
- حالا من ماندهام و سجادهی آن عزیز که
زندگی خانوادگی ما را منقلب کرد. من هم
به تأسي از آن مديرنمونه، مؤمن و متعهد،
سالهاست معلمكلاس سومابتدایی هستم
و در جشنتكليف دانش آموزان ، ياد مدير
متعهد خود را گرامی میدارم و هر سال که
میگذرد برکت را بهواسطهی نماز اولوقت
در زندگی خود احساس میکنم.
- خواهر کوچک شما ـ التماس دعا
📗
کتاب پر پرواز ، ص ۱۲۲
🌱 در ثواب انتشار سهیم باشید .
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
💌 دعوتیدبه : پایگاه فرهنگیتبلیغی بلاغ