بسمربالشهادت🥀
.
.
#رمانآرامشقبلازطوفان
#قسمتچهاردهم
با احتیاط به سمت مسجد قدم برمیدارم؛ انگار نه انگار شخصی تعقیبم میکند..
گوشی ام زنگ خورد نگاهی به شماره انداختم؛ آقای محمدی همکار...
تماس را وصل کردم و دستم را گذاشتم جلوی دهنم :
امیر مهدی: خانم مهدوی برنامه عوض شد باید نقش یه پزشک رو بازی کنید که از بیمارستان داره برمیگرده خونه؛ خانمی میاد پیشتون و با شما به عنوان یه پزشک حرف میزنه همینطوری ادامه بدین بچه ها رو شما و کیس سوارن
رضوانه: چشم
پشت سرم را نگاه کردم یک خانمی داشت میدوید سمتم انگار که ندیده باشمَش به راهم ادامه دادم تا اینکه صدایم زد؛ برگشتم پشت سرم... اینکه زینب خودمون بود😶
زینب: خانم دکتر؛
ایستادم و کمی به عقب برگشتم تا برسد بهم
رضوانه: سلام و علیکم بله بفرمایید
زینب: خانم دکتر دستم به دامنتون
رضوانه: چیشده؟
زینب: شما پزشک خواهرم هستین الان حالش بده خواهش میکنم برگردین بیمارستان
رضوانه: باشه عزیزم آروم باش بیا بریم ببینم چیشده
وقتی برگشتیم یواشکی به زینب نگا کردم ؛ خندم گرفت؛ نمردیم و پزشک هم شدیم...😐
دیگر صدای پایی نمیآمد؛ انگاری دیگر تعقیبم نمیکرد هندزفری ام را از درون کیفم بیرون کشیدم و گذاشتم رو گوشم؛
امیر مهدی: خانمه هنوز هم دنبالتونه؟
رضوانه: خیر احتمالا ادامه کار و سپرده به یه نفر دیگه
امیرمهدی: طبق مکالمه های این خانم با یه آقایی به نام شایان عابدی نیا فهمیدیم که همین فرد قراره دنبال شما باشه.
رضوانه: شایان عابدی نیا؟؟؟ این که پسر عممه😟
امیر مهدی: اگه تو بیمارستان دیدینشون حواستون باشه که نفهمه یه جوری رفتار کنید که انگار نشناختیدش
رضوانه: بله بله حواسم هست
با زینب هم قدم بیمارستان شدیم طبق گفته ی آقای محمدی پرستاری آمد سمتم
پرستار: سلام خانم دکتر؛ این خانم فقط سراغ شمارو میگرفتن میشه به بیمارشون یه سر بزنین؟
رضوانه: بله عزیزم
بعد رو کردم سمت زینب و با لبخند گفتم
رضوانه: نگران نباش خانمی حال خواهرتون خوب میشه
زینب: ممنونم خانم زمانی
اینا یک فامیلی جدید هم برایم انتخاب کرده بودند😐
خانم پرستار ی روپوش سفید و یک پرونده گرفتن سمتم از دستشون گرفتم و شروع کردم به نگاه کردن همه چی نامفهوم بود جز اندکی
چپ چپ به زینب نگا کردم سعی کرد جلوی خندش را بگیره؛ توی پرونده دنبال شماره اتاقش میگشتم که زینب گفت: بفرمایید من نشونتون میدم» من هم برای اینکه حرصش را در بیارم گفتم: نه عزیزم شما اینجا باش با پرستار میرم پیشش؛ هوای بیمارستان یکم آلوده هست حواست باشه...
جمله آخرم را به صورت رمزی گفتم؛ اینکه شخصی در بیمارستان تعقیبم میکنه حواست باشه.
زینب هم گرفت و یک نگا به دور و اطرافش انداخت؛ با پرستار رفتیم طبقه بالا و همونجا وایستادیم میخواستم دیگر ادامه ندهم که با دیدن یه چهره آشنا چهار ستون بدنم لرزید... شایان بود سریع نگاهمو ازش گرفتم انگاری که نشناخته باشمش؛ آروم به پرستار گفتم
رضوانه: ادامه بدین
پرستار اتاق را نشانم دادند و گفتن بفرمایید داخل
رفتم تو یکم دور و اطراف رو نگاه کردم که گوشی معاینه رو گرفت سمتم منم گوشی وگرفتم شروع کردم به معاینه کردن مچ دستشو گرفتم و ضربانش رو بررسی کردم
رضوانه: ضربانشون به طور معمولی میزنه خیلی وقته خوابیدن؟
پرستار: بله دوساعتی میشه به خاطر دردی که داشتن آرام بخش زدیم بهشون
رضوانه: خیلی خب اگه بیدار شدن و مجدد درد داشتن دوباره یکی بزنین
پرستار: بله چشم
اصلا نمیدونستم چی دارم میگم آخه چرا باید شایان دنبالم باشه؟ یک لحظه یاد حرف آقای محمدی افتادم میگفتن کسایی که عماد و اذیت کردن دست بردار نشدن و حالا اومدن سراغ شما این حرف که تو ذهنم مرور شد انگاری دنیا رو سرم آوار شد یعنی کار شایان و آدماش بوده که عماد تیرخورده؟ ولی ولی شایان فقط ۱۸ سالشه اون خیلی سنش کمه واسه این کارا...
رها
تا یه جاهایی مطمئن بودم دختره مامور امنیتی ولی با شنیدن اسم پزشک شک کردم؛ داشت بر میگشت طرف بیمارستان اگه دوباره میوفتادم دنبالش شک میکرد برای همین به شایان پیام دادم و گفتم که تو بیمارستان کمین کنه؛
شایان
رها بهم پیام داد و گفت که تو بیمارستان منتظر یه دختر۲۴ ـ ۲۵ ساله باشم که چادری و مامور امنیتی اما ظاهرا اشتباهی رخ داده و طرف پزشکه؛تکیمو دادم به دیوار منتظر بودم رها پیام بده و بگه که کجا برم دنبالش که یه دختر چادری با روپوش سفید و یه پرونده به دست از پله ها اومد بالا؛ نه نه نمیتونستم چیزی رو که میدیدم هضم کنم... مگه رضوانه مامور امنیتی نبود؟ ا...الان چرا میگن پزشکهه؟ سریع برگشتم سمت دیوار و گوشیمو در آوردم و به رها پیام دادم
.
.
ادامهدارد...
#بصیرت
https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad