بسم‌رب‌الشهادت🥀 . . شایان: مشخصات دختره چیه؟ س ریع جواب اومد رها: رضوانه مهدوی اومد طبقه بالا دیدیش؟ شایان: لعنتیییی چرا...چراا سریع شماره مامانم رو گرفتم؛ بعد دو بوق جواب داد آوین: سلام شایان کجایی تو شایان: ماماننن چرا بهم نگفتی این کارا چیه که میکنین آوین: چی میگی شایان چیشده؟ شایان: مامان نگو که هیچی نمیدونی نگو که نمیخواستی اینطوری بشهه میفهمی آدمات رفتن سروقت عماد تنها گیرش آوردن و بستنش به رگباررر؟ حالا هم نوبت رضوانه هستتت؟ چرا میخوای چنین کاری کنییی؟ میدونی رها بهم چی گفته؟ گفته باید دختره رو تا دم مرگ ببریم و ازش فیلم بگیریم بفرستیم برا همکاراش مامانننن چرا چرا اون برادر زادته تو چطور تونستی چنین کاری کنییی؟ میفهمی عماد درصد زنده موندنش چقدر کم بود؟ فقط خدا بهش رحم کردههه گوشی رو قطع کردم و سریع اونجارو ترک کردم؛ اگه رضوانه منو دیده باشه چی؟برگشتم پیش رها شایان: تو چطور تونستی به خودت اجازه بدی هاننن؟ رها: صداتو بیار پایین چته شایان: سریع از اینجا برو نقشه عوض شده رها: چی میگی تو؟ شایان: میری یا... رها: خیلی خب منم میرم به خانوم میگم که همه چیو زدی بهم شایان: اون خانم مادر منهه تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنیییی رها رو دست به سر کردم تا بره دوباره گوشیم زنگ خورد مامان بود اول نخواستم بر دارم ولی پا رو دلم گذاشتم و بر داشتم مامان: دمت گرم آقا شایان هر چی خواستی گفتی و قطع کردی؟ شایان: من با شما حرفی ندارم مامان: آره من تورو فرستادم دنبال رضوانه و بهت نگفتم تو یه چیزایی رو نمیدونی؛ و چون نمیدونی داری زود قضادت میکنی اما بلایی که سر عماد اومده تقصیر من نبوده و من هیچ خبری ندارم رضوانه و برادرش یه تهدید بزرگه برامون؛ این خواهر و برادر میتونن برامون پاپوش درس کنن مثل حکم اعدام شایان: مامانننن رضوانه و برادرش هیچ وقت همچین کاری نمیکنن هرکاری هم بکنن قانونیه اونا مثل ما بی غیرت و بی حیا نیستن؛ آره حق میدم بهشون که با یه دست مدرک پاشن بیان دم در خونمون میدونی اگه رضوانه بفهمه همه ی اینا زیر سرعمشه چی میشه؟ مامان: شایان بسهه تو چرا رفتی تو تیم اونا هان؟ شایان: مامان خداروشکر میکنم که زود تر به اشتباهم پی بردم و باعث نشد که سابقم خراب بشه دیگه هم منو قاطی این مسائل نکنید رها هم دیگه دنبال رضوانه نیست چون اینبار خودم با دستای خودم خفش میکنم مامان: نه شایان همه چیو خراب کردی تو نمیفهمی داری چیکار میکنی! میدونی چه سودی داره؟ شایان: حتی به قیمت جون یه نفر؟ این پول حرامه و من عمرا از این پول استفاده نمیکنم، شده از صب تا شب جون میکنم کار میکنم تا پولم حلال باشه مامان: ببین کی داره از حلال و حرام حرف میزنه شایان تو زدی همه چیو خراب کردی دیگه جلو چشمام آفتابی نشو مامان تلفن رو روم قطع کرد اصلا من کی بودم؟ حلال و حرام چی بود که آوردم وسط؟ سوار ماشینم شدم و رفتم خونه کلید و توی در چرخوندم از پله ها رفتم بالا و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم تو اتاقم مامان اومد پشت سرم آوین: چیشد جا پیدا نکردی واسه خوابیدن برگشتی؟ شایان: نخیر برگشتم که وسایلامو جمع کنم تو همین حین پرهام اومد تو اتاق عصبانی نگام کرد میخواستم زیپ کیفمو ببندم که یکی محکم خوابوند تو صورتم چنان محکم زد که گوشه لبم پاره شد سوزش خیلی بدی رو تو وجودم حس کردم؛ تو اون لحظات به تنها چیزی که فکر میکردم این بود که همه ی وسایل های ضروریمو بردارم و خونه رو ترک کنم... پرهام کنار کشید و رگ های پف کرده دستشو به سمت در نشون داد و فهموند که برم بیرون منم بدون معطلی از حال رد شدم کنار در که رسیدم برگشتم سمت مامان کلید و به همراه سوئیچ ماشین انداختم رو مبل شایان: مامان ببخش منو سرمو انداختم پایین و سریع از خونه زدم بیرون کیفمو انداختم رو کولم جایی رو نداشتم که برم تو کوچه پس کوچه ها میگشتم داشتم تمام اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم؛ بارون شروع به باریدن کرده بود و کمی هم میموندم خیس آب میشدم چند صد متری از خونه دور شده بودم که یه مسجد با چراغ های روشن و در باز دیدم؛ انگاری خدا منو دعوت کرده باشه خونش؛ خواستم برم تو اما نتونستم من با اینهمه گناه لیاقت گذاشتن پامو تو مسجد نداشتم؛ نشستم رو پله ها چشمام داشت سنگین میشد زخم روی لبم رو فراموش کرده بودم که یه دستی با مهربانی روی شونم نشست سرمو برگردوندم پشتم که یه آقای نسبتا میان سالی داشت با لبخند نگاهم میکرد سید: پسرم تا دم مسجد اومدی ولی داخل نمیای؟ شایان: لیاقتشو ندارم سید: پسر جان اینجا خونه خداس درش هم به روی همه بازه؛ پاشو بیا تو دو رکعت نماز بخون با خدا خلوت کن شایان: واقعا میتونم بیام تو؟ سید: معلومه که میتونی اون آقا دستمو گرفت و برد داخل مسجد احساس تنهایی میکردم قبل اینکه بریم داخل مسجد یه نگاه به صورتم کرد... . . ادامه‌دارد... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad