✨🌱بسم‌رب‌الشهادت🌱✨ . . [‌بیست‌و‌یک] مداحی تمام وجودم رو آروم کرده بود... دیگه نگران عماد نبودم؛ سرمو برگردوندم اون طرف خیابون زینب داشت بدو بدو میومد این طرف سریع ماشین و روشن کردم زینب اومد و سوار ماشین شد؛ رضوانه: خب چیشد؟ زینب: داشتن رمزی حرف میزدن فقط فهمیدم که یه قرار دارن تو ایستگاه مترو بعد این کلمه یه چیزایی گفت؛ ایستگاه مترو قرار قشنگیه؛ موفقیتمون از اونجا شروع میشه چون مترو کارمون رو راه میندازه و میتونیم راحت به کارمون برسیم کسی هم نیست که گیر بده... رضوانه: دوبار کلمه کار رو کشید وسط، چرا باید کسی بهشون گیر بده؟ اگه کار خلاف نکنن کسی نیست که گیر بده ولی به احتمال نود و پنج درصد داره وارونه حرف میزنه؛ زینب: چیکار کنیم؟ رضوانه: صدای ضبط شده رو بفرس برا آقا مرتضی باید کسب تکلیف کنیم زینب صدا رو فرستاد برای اقا مرتضی و منتظر موندیم تا جواب بیاد [حدود سه دقیقه بعد] حاجی: یه تیم دیگه میفرستم جاتون شما برگردین سایت منتظر موندیم تا اون یکی تیم بیاد جامون تقریبا بعد پنج دقیقه رسیدن. جامونو دادیم بهشون و برگشتیم زینب: به نظرت ممکنه بمب گزاری بشه؟ رضوانه: هیچی معلوم نیست هر چیزی ممکنه اتفاق بیوفته باید خیلی حواسمونو جمع کنیم؛ مترو معمولا شلوغ میشه و اگه بخوان بمب گزاری کنن قطعا یه زمانی رو انتخاب میکنن که اونجا شلوغ باشه زینب: احتمالا حاجی جلسه گذاشته رضوانه: به نظرت حالت دیگه ای هم وجود داره؟ خب باید در موردش حرف بزنیم دیگه😐 زینب: بابا اعصاب هم نداریااا رسیدیم دم در سایت ماشین و پارک کردم رفتیم داخل آقا مرتضی اومدن و بچه های تیم و صدا زدن همگی رفتیم اتاق حاجی فقط آقای محمدی و عظیمی نبودن که اونا هم باهم رسیدن؛ ولی یکیو یادم رفت؛ جای عماد خالی تر بود💔 (بچه های تیم: هادی ـــ سهیل ــ زینب ــ رضوانه ـــ خانم محمودی ـــ عماد ـــ دانیال ـــ قاسم ــ خواهر امیر مهدی ـــ امیر مهدی ـــ میثم) حاجی: خب بچه ها طبق اطلاعات به دست اومده آوین مهدوی و پسرش پرهام عابدی نیا سراغ یه کارای خلافی رفتن که فعلا مشخص نیست؛ امیر مهدی شایان و تعقیب کرد و گفت که رفته مسجد و برگشتنی با چفیه اومده بیرون؛ که طبق گفته ی خانم مهدوی حسابشون از مادر و برادرشون جداست؛ خب شایان به کنار ما فعلا سه تا سوژه داریم خانم آوین رها و پرهام که باز هم طبق اطلاعات به دست اومده شایان و رها تو بیمارستان دنبال خانم مهدوی بودن و به دلیل یه سری اتفاقات شایان رها رو دست به سر میکنه و خودش هم میره خونه و بعدش مسجد که امیر مهدی دنبالش بود؛ رها هم یه تماس کوتاهی با پرهام داشته که تو یه کافی شاپی قرار میزارن؛ که خانم رسولی و خانم محمودی تحت تعقیب قرارش میدن و بعدشم خانم مهدوی جاشونو با خانم محمودی عوض میکنن پرهام و رها یه سری حرفایی رو به صورت رمزی گفتن که هم اکنون گوش میدین؛ . . حاج آقا صدای گفت و گوی پرهام و رها رو گذاشتن و همه با دقت داشتیم گوش میدادیم تا بلکه چیزی نصیبمون بشه یه نگاه به زینب کردم و سرمو انداختم پایین جای صندلی عماد خالی بود... . . ادامه‌دارد... پ.ن: جای عما‌د خالیه همه دلشون گرفته💔 https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad