🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت63 فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهندس فاطمه: بد ،خیلی بد - چرا؟ فاطمه: آخه هیچی تو مغزم نمیره... - عع زحمت بده به خودت ،یه کم بیشتر بخون فاطمه: عع دیگه بیشتر از این ؟ - ولا من که میبینمت، صبح تا غروب سرت تو گوشیته ،کی وقت میکنی درس بخونی فاطمه: خوب ،یعنی با گوشی نمیتونم درس بخونم،خیلی از تستا رو از داخل گوشی میزنم - آها ،تستات هم حتمن خیلی خنده دارن که هر موقع داری تست میزنی نیشت تا بنا گوشت بازه نه ... فاطمه: هیسسس، الان مامان میشنوه باز منو میبنده به نصیحت ... مامان: شنیدم فاطمه فاطمه: آخ آخ آخ ،خدا چیکارت کنه بهار از صبح تا الان داشت نصیحت میکرد الانم که تو اینو گفتی،روز از نو روزی از نو ایجاد - من برم سفره رو بزارم الان اذان و میگن... فاطمه: اره برو ،برو تا من به خاطر گندی که زدی یه خاکی بریزم تو سرم بعد از خوردن افطار رفتم کنار تلفن نشستم ،ساعت از ده گذشته بود و سجاد زنگ نزده بود در خونه باز شد و آقاجون وارد خونه شد همه سلام کردیم و آقا جون رفت توی اتاق لباسش و عوض کرد و برگشت مادر جونم رفت براش چایی آورد آقا جون یه نگاهی به من کرد:سجاد هنوز زنگ نزده؟ - نه ،حتمن ،بازم یه مشکلی واسه خط ها افتاده مادر جون: بهار جان ،برو بخواب اگه سجاد تماس گرفت صدات میزنم - نه ،خوابم نمیاد ،منتظر میمونم... https://eitaa.com/joinchat/1671692601C9c22feb1ad