🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و چهارم 🏻نمی‌توانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینهمه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم می‌کرد. 🏻🏻با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهی‌اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه‌ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدم‌های بی‌رمقم می‌آمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. 👌حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم می‌خواهد از دهانم بالا بیاید. 🏻سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمی‌دید که بلاخره ناله زیر لبم خاموش شد. 🏻فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس می‌کردم و دیگر چیزی نفهمیدم. 👁 نمی‌دانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنج‌های زندگی به جانم هجوم آورد. 🛌 در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سِرُم وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: 🏻 الهه... 🛌 سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. 💓 سرم همچنان کرخ بود و نمی‌توانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: ⁉ بچه ام سالمه؟! 🏻مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه‌ام را داد: - آره الهه جان! ❣سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: ⁉ الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟! 👁 که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: 🏻الهه! من فکر نمی‌کردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمی‌کردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمی‌ذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم می‌خوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم می‌خوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو می‌گفتی صبر کن خودم خبرت می‌کنم! 🏻 سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بی‌رنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد: ⁉ می‌خواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه‌ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟ 🛌 تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: 🏻 با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی... و هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخورده‌ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد: ⁉ چند ساعته چیزی نخوردی؟ 🏻 مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش می‌ترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کرده‌ام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم: 🛌 از دیروز... و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم می‌کرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: ⁉ اگه می‌خوای بچه‌ات رو بکشی چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ برو سقطش کن! 🏻 مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمی‌زد تا پرستار همچنان توبیخم کند: 👌آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه! 🏻 سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: 👈 چه شوهری هستی که زن حامله‌ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمی‌خوای بچه‌ات سالم به دنیا بیاد؟ 👤 و تا دستگاه فشار خون را جمع می‌کرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد: - حاشا به غیرتت! 🛌 و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: 👤 این صورت هم تو براش درست کردی؟ می‌دونی هر فشاری که بهش وارد می‌کنی چه اثری رو جنین می‌ذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچه‌ات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند می‌کنی، اول بچه‌ات رو کتک می‌زنی، بعد زنت رو! 🚪و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون می‌رفت، همچنان غُر می‌زد‌: ⁉ من نمی‌دونم اینا برای چی بچه‌دار می‌شن؟ اینا هنوز خودشون بچه‌ان! اول زن شون رو کتک می‌زنن، بعد میارنش دکتر! 🆔 @basirat_enghelabi110