🌹 در صفحه ۲۳۷ می خوانیم که برادران ، یوسف را از پدر جدا کردند و با خود بردند ،حالا وقتش رسیده بود که نقشه خود را عملی کنند هر کدام به یوسف حمله می کردند و او را کتک می زدند ،یوسف اشک می ریخت و به دیگری پناه می برد پناهش نمی دادند هنگامی که خواستند او را در چاه بیندازند ناگهان خندید برادران تعجب کردند گفتند چرا می خندی ؟گفت فراموش
نمی کنم روزی را که به شما نگاه می کردم و خوشحال می شدم با خودم می گفتم کسی که این همه یار نیرومند دارد چه غمی از حوادث سخت خواهد داشت ؟ در واقع من به بازوان شما توکل کردم اما اکنون در چنگال همان بازوان گرفتارم و به خدا پناه می برم یاد گرفتم که همیشه باید به خدا توکل کنم
گفته اند وقتی ابراهیم را به آتش می انداختند پیراهنش را درآوردند جبرئیل پیراهنی از حریر بهشتی آورد تا او را از آتش حفظ کند این پیراهن را جبرئیل برای یوسف در چاه آورد و بر او پوشاند و همین پیراهن بود که به چشمان نابینای یعقوب افکندند و بینا شد