🌹🌹 سوار بر کشتی شدند خضر آنرا سوراخ کرد موسی اعتراض کرد ،چه کار ناروایی کردی ! الان کشتی غرق میشود خضر گفت دیدی نتوانستی طاقت بیاوری
موسی گفت به خاطر
آنچه فراموش کردم ««بمانسیت»»
مرا مواخذه نکن
به جوانی رسیدند خضر او را کشت و موسی دوباره اعتراض کرد که چرا جوان بیگناه را کشتی ؟,
ادامه داستان در صفحه بعد می آید که به روستایی رسیدند از مردم طلب غذا کردند اما آنها اِبا کردند ولی دیواری که آنجا در حال فرو ریختن بود خضر آنرا تعمیر کرد و موسی باز اعتراض کرد
اینجا بود که خضر گفت از اینجا زمان جدایی من و توست