💕💕💕 سلیمان خواست که تخت را تغییراتی بدهند تا ملکه را محک بزند از او پرسیدند آیا این تخت توست او انسانی باهوش و منطقی بود نگفت حتما همان است و نگفت نه آن نیست با احتمال صحبت کرد گفت گویا همان است
««کأنه هو»»
وقتی به صحن قصر پا گذاشت خیال کرد دریاچه ای است و ممکن است خیس شود لباسش را بالا گرفت
ولی فهمید که آنجا قصری از شیشه است قدرت سلیمان را که دید
گفت من به خودم ستم کردم که تا به حال خورشید را می پرستیدم و
به خدای سلیمان ایمان آورد